«مطالعات فرهنگی و رسانه ایران»- قوم مداری در سال 1920 توسط سامنر مطرح شد. وی معتقد بود که گروه خاصی مرکز همه گروه هاست.
در اینجا وی مفهوم خود و دیگران را به همراه مفاهیم سلطه و غیر سلطه مطرح می کند.
اینکه کشورهایی مانند هند و الجزایر تحت استعمار زبانی نیز قرار گرفته اند. در واقع رویکرد قوم مدارانه یعنی به یک گروه برتری بدهید و گروه های دیگر را در سطوح پایین تر به شمار آورید.
این ارزش گذاری در رویکردهای مردم شناسانه کمتر مقبولیت پیدا می کنند. در واقع علوم اجتماعی بیشتر نگاه مشاهده ای به پدیده ها دارد در حالیکه رویکرد قوم مداری به صورت ارزشی و به منظور ارزش گذاری به مطالعه فرهنگ ها می پردازد تا فرهنگی را فرادست و فرهنگ دیگر را فرودست نشان دهد.
بحث نسبیت فرهنگی در مقابل مفهوم قوم مداری در علوم اجتماعی مطرح شده است که نگاهی متعادل تر نسبت به فرهنگ ها ارائه می دهد.
«مطالعات فرهنگی و رسانه ایران»- تیلور به عنوان نماینده مردم و انسان شناسی فرهنگ و تمدن را با هم تعریف می کند. کتاب «تاریخ جوامع ابتدایی» او می گوید جوامع ابتدایی هنوز به آن سطح نرسیده اند. او تکامل تک خطی را توضیح می دهد و می گوید این حرکت مسیری دارد که بالاخره هر جامعه ای در همین مسیر تا رسیدن به فرهنگ والا حرکت می کند. در واقع تیلور به نوعی فرهنگ بالا و پایین را قبول دارد و در نظامی آنها را مورد سنجش و ارزیابی قرار می دهد.
بوآس بر تفاوت های فرهنگی تاکید می کند. نگاه او به فرهنگ ارزشی نیست. مردم شناسی است که روش متفاوتی از تایلور دارد. او بیشتر اینها را تفاوت های فرهنگی می داند و می گوید مردم شناس باید مشاهده کند.
بوآس به نسبیت فرهنگی اعتقاد دارد. بر خلاف تایلور که تک خطی می بیند.
«مطالعات فرهنگی و رسانه ایران»- اولین ریشه های تفاوت فرهنگ و تمدن در سنت آلمانی پیش می آید. دنی کوش می گوید: یک سری پیشرفت های فردی فرهنگ هستند و پیشرفت های جمعی را تمدن می خواند. در این سنت تولیدات فرهنگی و هنری از سیطره دولت بیرون می آید.
فرهنگ در سنت آلمانی به طور مجازی به کار می رود. در آلمان دو قشر از افراد وجود دارند که یک عده آنها را بورژواها و دیگران را اشراف می گویند. اشراف آلمان زبان فرانسوی را زبان نجبا می دانند. آلمانی ها رفتار فرهنگ مآبانه را از فرانسوی ها به عاریه گرفته اند.
در فرانسه جامعه سازی بیشتر از بحث فرهنگ اهمیت داشته است. میان قشر بورژوا و اشراف بر خلاف آلمان تعارضی وجود نداشته است.در فرانسه بیشتر به ساختار اهمیت می داده اند. در فرانسه عام گرایی فرهنگی درک می شود و در آلمان خاص گرایی فرهنگی.
مردم شناسی در فرانسه باعث می شود که مفهوم فرهنگ و تمدن در هم ادغام شوند. اما در آلمان فرهنگ و تمدن کاملا از همدیگر جدا می شوند. با استفاده از مفهوم فرهنگ، آلمانی های بورژوا می توانسته اند نقدهایی را بر اشرافیت در آلمان وارد کنند که در آن زمان این اشرافیت ادعای تمدن داشته است.