«مطالعات فرهنگی و رسانه ایران»- از عادی به ساختارمند: مطالعات فرهنگی و سیاست های مقیاس
استاد: دکتر حمید عبداللهیان
نویسنده: آنا مک کارتی
مترجم: عادل میرشاهی
«مطالعات فرهنگی در سال 1990 شروع به فراموش کردن تعهدش به معمولی شدن به عنوان یک هدف مثبت مدنی کرده است. (هارتلی، 1999: 16)»
واژه مقیاس یک اسم فوق العاده انتزاعی و پیچیده است که تعداد مختلف روابط متناسب را از نظر اندازه فیزیکی پدیده تا محاسبات ریاضی آن میان اوبژه و بازنمایی اش بیان می کند. از آنجا که مفهوم فوق العاده انتزاعی و دور از دسترس است، این مقاله برخی از اصول اولیه ترکیب را نقض کرده و با تعاریف دیکشنری آغاز می کند و به تشریح سابقه استفاده از مقیاس در علوم انسانی می پردازد. از طریق این زمینه یابی مختصر اگرچه مقیاس در کلمات کلیدی ریموند ویلیامز ظاهر نمی شود، قطعا توضیحی از جایگاه کلمات کلیدی ارائه می شود. مشکلات این تعریف، به بیان دیگر، «به گونه جدایی ناپذیری با مسائلی که سعی می کنند آن را بیان کنند محدود می شوند»(1976: 13). در مطالعه غنای مفهومی و ابهام، این مقاله می پرسد کدام مفهوم از مقیاس معنایی برای روش شناسی در مطالعات فرهنگی است. اگرچه کلمه چیز مشترکی در تحقیق مطالعات فرهنگی نیست، من پیشنهاد می کنم که یک سیاست مقیاسی در طول تاریخ مداخلاتی را در مطالعات فرهنگی برانگیخته است. این سیاست مقیاسی در مسیر دانش در رشته ها و فضاهای آموزش عالی ایجاد شده است. همانند یک جنبش سیاسی در میان متفکرانی که در چارچوب زمینه های متنوع تحقیق واقع شده است و به همان اندازه در سایر موسسات از قبیل هنرها و دولت، مطالعات فرهنگی توسط برنامه های پژوهشی تعریف شده است که از منطقه ای به منطقه ای دیگر متفاوت است و همچنان که به طور تاریخی، به شرایط اجتماعی ویژه درون و بیرون دانشگاه پاسخ داده است. با این حال، به طور پیوسته و مداوم توجهات را به پیچیدگی های سیاسی گسترده تر از مقیاس های روش شناسی مساله محور از قبیل روابط میان فرآیندهای کلان و خرد اجتماعی جلب کرده است یا شرایط معتبری را برای تعمیم های تجربی ایجاد کرده است.
مسائل مربوط به مقیاس، نشان دهنده تحقیقات مطالعات فرهنگی است، نه فقط فرم ها و اهداف تولید دانش را شکل می دهد، بلکه همچنین به عنوان حلقه اتصال میان فعالیت های عقلانی و سایر اشکال عمل اجتماعی خدمت می کند. در دادن خوانندگان یک حساب از چگونگی «مساله» مقیاس، خواه به صورت صریح نامیده شود یا نه، اصطلاحات توصیفی را شکل داده و برنامه های تحقیقی را در چارچوب مطالعات فرهنگی ممکن می سازد، این مقاله مجموعه ای از سنگ بناهای ارزشیابی را ارائه می دهد تا بتوانید آثار سیاسی شده در دانشگاه را که ممکن است ارزشی جاری در تفکر درباره برنامه هایش از نظر یافتن مقیاس را ارزیابی کنید. بر اساس تعریف فرهنگ انگلیسی آکسفورد، ویراست دوم (1989؛ همه منابع در آخر به نسخه آنلاین صفحه بندی شده است). نخستین استفاده ها از اسم مقیاس به عنوان مفهومی روش شناسی در طبقه بندی مدرن اولیه ظاهر شد. آنها مشتق شده از معنای سوم کلمه است، کلمه انگلیسی میانه برای نردبان، که مصرف کنونی خود را در مصرف فعلی به عنوان فعلی به معنای صعود پیدا کرد. نرم افزارهای موسیقی کلمه، اولین بار در قرن شانزدهم مستند شد، از این استفاده مشتق شده است. در اوایل قرن هفدهم، پشت سر هم استفاده هایی از سلسله مراتب دانش، ظهور بازنمایی و انتزاع از این ریشه اتفاق افتاد. در قرن هفدهم، مقیاس به عنوان ایده ای مادی درک شد که شبیه بالا رفتن از نردبان به یک نوع جدید از خدمت است: به عنوان مدلی برای نظم در تعابیر مفهومی بودن معرفی شد. این فرض مقیاس به عنوان «جانشین یا مجموعه ای از گام ها یا درجه ها؛ مجموعه ای دانش آموختگان، توالی، یا پیشرفت به طور اخص. مجموعه ای دانش آموختگانی از افراد دنباله رو از پایین ترین شکل وجود به بالاترین» تعریف شده است. (اوایدی، 1989: دف، 5 ا) این نخستین طرح از فرانسیس بیکن است که در سال 1605 از پیشرفت آموزش گفته است: «حدس و گمان... آن همه چیزها توسط مقیاس از بالا به پایین مرتب می شوند»(1605، به نقل از اوایدی، 1989). در اینجا ما مقیاسی داریم که به نوعی سلسله مراتب متافیزیکی اشاره می کند، در برخی از انواع وحدت بیش از اندازه به اوج می رسد، که فوکو (1970) در روش طبقه بندی اولیه مدرن علوم انسانی آن را شناسایی کرده است. در حدود همان زمان، کلمه مقیاس همچنین برای بیان کمی و رابطه دقیق نسبت مورد استفاده قرار گرفته است. کاربرد قدمت به 1607 باز می گردد که موردی به عنوان ارجاع به «اندازه نسبی یا متناسب و یا حد، درجه و نسبت» (اوایدی، 1989: دف. 12ا) تعریف شد. این تعریف، عملیات ریاضی را به نسبت در بازی آورد، نوع دیگری از نظام مندی را به این ایده از مقیاس به عنوان نظمی سلسله مراتبی مطرح کرد. اگر بیکن در 1605 بیانی از مقیاس ارائه می دهد که چیزها یا موجودات در برخی از مقادیر متافیزیکی نردبان جای گرفته اند، آوردن نسبت به تصویر این را ممکن می سازد که از نردبان به طور کلی دور شد. مقیاس به عنوان نسبت به مشاهده گر اجازه می دهد تا ناظر مفهوم چیزی به سادگی باشد تنها با مقایسه آن با دیگر چیزها، بدون ارجاع به استانداردهای قضاوت خارجی. این درک مبتنی بر نسبیت مقیاسی گسترده فراتر از دوره قرن هفدهم تا کمی شدن روابط میان ابژه ها و بازنمایی آنهاست. این توسعه، که به نظر می رسد مرتبط با جهت سیاسی فکری در قرن هفدهم است، مقیاس را به عنوان «نسبت که بازنمایی یک ابژه به خود ابژه را در بر دارد»(اوایدی، 1989: دف. 11ا). از این تعریف بیان وصفی برای مقیاس مشتق می شود، با اشاره به یک تعبیر «با بازنمایی دقیق نسبی از هر بخش از مدل» (اوایدی، 1989: دف. 11ا). این تعریف از مقیاس به عنوان بازنمایی متناسب ممکن است به اندازه یک لحظه بزرگ باشد، برای اینکه این پیامدهای روشنی برای تولید دانش، به ویژه، در ارتباط با ظهور تجربه گرایی دارد. در بازنمایی نسبی، روابط میان مرجع و نشانه دقیق و کمی تعریف می شوند. علامت بازنمایی شده ایمان از جنبه های کلیدی مرجع (نسبت آن) است و در نتیجه ممکن است به طور یکسان با مورد ارجاع در موقعیت های خاص در نظر گرفته شود. این اصل مقیاس در نقشه کشی، و در واقع، همه نمونه های ارائه شده با این تعریف نقشه کشی همخوان می باشند که با یک ارجاع در سال 1662 به نقشه از لندن آغاز می شود. روابط مقیاس، این تعریف پیشنهاد می کند، روابطی که می توانند مورد تکیه قرار گیرند چراکه آنها از نظر ریاضی مشتق شده اند، در نتیجه یک رابطه با ثبات را میان بازنمایی و واقعیت تضمین می کنند. این ثبات مدلی را برای دانش تجربی بدست می دهد، که در آن احتمال یافتن مکانیزم های ترجمه، یا نقشه برداری، که چیزهای مادی و بازنماییشان در یک رابطه شناخته شده، دقیق، قابل تکرار به روندهای بازنمایی فکری گسترش می دهد.
با این حال، به طور همزمان استفاده از مفهوم مقیاس، فراتر از نرم افزارهای ریاضی گسترش یافته و در قلمروهای سوبژه یا ذهنی قضاوت و تجزیه و تحلیل، به روش شناسی پیچیده ای اشاره می کند که مقیاس به معرفی در فرآیندهای تحقیق ادامه داده است. در اوایل دوره مدرن استفاده از مقیاس به عنوان «یک استاندارد ارزیابی، محاسبه، یا تخمین»(اوایدی، 1989: دف. 13) نه تنها برای ارزیابی های فیزیکی بلکه برای فرآیندهای استدلالی، به طور خاص برای شرایطی که تحت دلایلی می تون از خاص به عام حرکت کرد. او ای دی مثالی از استفاده بیانیه درباره روش شناسی از بیکن در 1626 سیلوا سیلووروم، یا یک تاریخ طبیعی: «اگزیوم های قطعی بدون نمونه های ارزیابی شده کشیده می شوند؛ و به این ترتیب موافقت می شود که اگزیوم های موضوعی بیشتری توسط مقیاس ساخته شود.» (ذکر شده در اوایدی، 1989: دف. 13) در اینجا، مفهوم مقیاس به تثبیت یک التزام دوگانگی تیره کمک می کند: رابطه میان مشاهده فیزیکی و گمان های ذهنی در استدلال قیاسی. بیکن با استفاده از مقیاس برای شرح چگونگی بدست آوردن طرح تئوریک، آنها را در مقیاس بزرگ سنتز کوچکتر نشان می دهد که پدیده های تجربی مجزا از هم می باشند. برای استفاده آغازین از مقیاس به عنوان بیان نظم سلسله مراتبی (نردبان) و رابطه نسبت (نقشه) این پیشنهاد روش شناسانه ایده های به مراتب پیچیده تری را از مقیاس به عنوان بیان روابط میان ویژگی های فیزیکی و کلیت نظری ارائه می دهد. به بیان دیگر، همچنان که درجه ها در یک زنجیزه مفهومی از مادی در یک سمت به انتزاع در سوی دیگر حرکت می کند. در ساختاردهی یک رشته میان دو مقیاس فرآیند تولید دانش را بوسیله دلالت تنظیم می کند به گونه ای که روابط متناسبی میان داده و اگزیوم قطعی و اگزیوم موضوع وجود دارد.
با استفاده از این درک نهایی مقیاس به عنوان، یک معنا، یک سیر مفهومی میان فیزیکی و ذهنی شکل می گیرد، در دوران مدرن اولیه با استفاده از کلمات قدرت فعلی آن را به عنوان یک قاعده روش شناسی قوام می دادند. مقیاس مفهومی با قابلیت مدیریت دوگانه در ابعاد معرفت شناسی های چندگانه، نظمی را در تولید دانش با استفاده از تنظیم روش های ارزیابی فیزیکی، بازنمایی کمی، ارزیابی کیفی («نظم بودن»)، و انتزاع فکری بوجود می آورد. اما این قابلیت ارتجاعی مسئولیت بسیار دارد. توضیح بیکن از روش قیاسی به عنوان راهی برای نمایش بی ثباتی مقیاس همچون یک تکنیک مدیریت دوگانگی جالب به نظر می رسد. در این بیان، وی مدیریت را برای ادعای وجود موارد عام (اگزیوم های متداول) انجام می دهد در حالیکه به طور همزمان لزوم کنوانسیون، و استبداد را به طور فصیحانه اذعان می کند: این در واقع فرآیندی فرهنگی، و انتخابی به منظور «توافق» بر سر مناسبات ارتباطات واژه ساز (metonymic) میان «اگزیوم های عمومی» و «قطعی»، و فرآیندهای فیزیکی استعاری («ترسیم») که بعدا به جهان ارزیابی و تجربی مرتبط می شود. بیانیه بیکن هیچ معنای مشخصی را میان جهان مادی و آگاهی، میان خاص و عام، میان واقعیت و انتزاع بیان نمی کند. هرچند ممکن است آنها را از همدیگر مشخص کرده باشد، به طور همزمان استدلال قیاسی از یک موضوع عمل و فعالیت ارتباطی بلیغ که فکر و چیز، مشاهده و حدس و گمان را به هم متصل می کند استفاده می نماید. این باعث می شود نظم مقیاس اساسا قابل بحث شود، همیشه به روی قضاوت باز بماند و وابسته به نسبی گرایی است.
از این سیر ریشه شناسی روشن می شود که تا زمانی که تصمیمات بر پایه قضاوت مقیاس گرفته شود به وضوح اساسی است که قرارداد روش شناسی در جستجوی عقلانی مدرن باشد.، این شیوه ها به نظر می رسد وقتی ما آنها را از نزدیک در نظر می گیریم، لغزنده و در هم تنیده می شوند. انوع روابط تعیین شده توسط مقیاس فراتر از درک فیزیکی ساده از اندازه است. آنها بر تقسیم بندی های کمی و کیفی سوار شده اند، جنبش های مفهومی میان بحث ها و سواد، کلیت و ویژگی، محسوس و انتزاعی را ممکن می سازند. این به خاطر بی ثباتی است که نظم نمایش مقیاس برای بسیاری از وظایف اساسی معرفت شناسی در چارچوب دستگاه های مدرن تولید دانش در رشته های دانشگاهی وجود دارد. به صورت جداگانه، شیوه های مختلف روش شناسی که تحقیق را از طریق مقیاس سازماندهی می کند، وجود دارند که برای مدیریت عدم قطعیت درباره اینکه چگونه پیوند مفهومی و مادی ابژه ها در درجات یا اندازه ها و انتزاع های مختلف برقرار شود، به کار می روند. نظم های مقیاس استانداردها و اولویت هایی در تحقیق مقرر می کند. مفاهیم مناسب مقیاس محدودیت های مطالعه موردی را تعیین می کنند. آنها برنامه های تحقیقاتی را در فضا و زمان و در رابطه با مناطق جغرافیایی و دوره زمانی تنظیم می کنند. کمتر بدیهی است، یک درک از شکل های مقیاس روابطی میان مواد اولیه و ثانویه برقرار می کند- یک رابطه که تنها موقتی نیست، همچنین مواردی دلالتگرند اما همچنین روابطی میان دو مقیاس مفهومی برقرار می کنند: خاص و عام. آنها رشته ها و رشته های فرعی سوال (از قبیل اقتصاد خرد یا کلان) را مطرح می کنند، و آنها به تمایز میان نظریه و روش در تحقیق تجربی می پردازد. کلمات ای. پی. تامپسون مثالی در این مورد هستند که می گوید: «روش شناسی برخی اوقات در جایگاه تئوری مورد استفاده قرار می گیرد، اما اموری از این قبیل به عنوان روش شناسی وجود دارند که در سطح میانه در اینکه یک تئوری در روش های مناسبی که می خواهید استفاده کنید شکسته شده است... در آزمایش تئوری و یافته های تجربی بایستی در تئوری تغییر ایجاد کند.»(1984: 14) استفاده تامپسون از سطح مورد برای توصیف این شکل از انتزاع و تعمیم نشان دهنده تداوم طرح بیکن در یک رابطه مفهومی با مشاهده و ضبط است. این امر ممکن است به نام «اگزیوم های عمومی» نظریه معرفی شده باشند از آنچه مربوط به «اگزیوم های خاص» روش می باشد تشکیل می شوند. این رابطه ای است که روش در ابتدا «ماده ای» عنصری است که نظریه از آن شکل گرفته است و در ویژگی خودش چیز برای نظریه اساسا متفاوت است. منظور از مقیاس نیز نقش کلیدی در چارچوب روش شناسی، به طور خاص تعریف می شود، تمایز میان روش و تکنیک را مدیریت می کند. اصطلاح دوم، دو یادداشت تاریخ نگاری است که به جریان عادی شواهد(یادداشت برداری، شمارش و غیره) باز می گردد، اگرچه روش فرآیندهای کلی بیشتری از بازتاب شرایط تولید دانش تعریف می کند(کارستن و مودل، 1992: 1-2) نظم های مقیاس بنابراین در تعریف مشکلات روش شناختی در چارچوب و در سراسر رشته فعال هستند. مورخان، منتقدان ادبی، زیست شناسان و اقتصاد دانان بایستی تمام تلاش خود را برای آشتی میان سطوح مختلفی که حاصل تحقیقشان است، در تعادل مقیاس جمع بندی آنها با اندازه داده هایشان باشد و انواع دانشی را که توسط طیفی از تحقیقشان فراهم شده است تبیین کنند. از آنجاکه ممکن است پیشنهاد شود نظم های مقیاس رشته هایی را با قالب های آماده شده در چارچوبی با نقدی ویژه بر پروژه های تحقیقاتی خاص ارائه دهد. هر زمان یک روش شناسی پروژه از مقیاس متعارف تحلیل منحرف شد، می تون آن را منظم، اصلاح، و حتی از طریق درخواست به نوعی از شواهد که در سوی دیگر تحلیل مقیاس تولیده شده اند، تخفیف داد. شما می توانید در یک سیستم پانل جهانی مورخان در صبح شرکت کنید و به آنها برای عدم وجود «صداهای» در حساب کاربریشان اعتراض کنید و آنگاه نقد یک پانل روش شناسان قوم مدار و تاریخ نگاران خرد برای بی توجهی به تصویر بزرگ در بعد از ظهر برگزار کنید. در هر مرحله، چیزی که از شما خواسته می شود چیزی غیر ممکن است: یک وضعیت پژوهش که دیدگاهی کلی ارائه می دهد و قادر است میان مقیاس ها بدون درد سر حرکت کند. به بیان دیگر شما می پرسید، برای یک محققی که موضوع لیبرال ایده آل را در خود می پروراند، قادر به سنتز همه اشکال دانش است، و یک برنامه تحقیق قادر به جذب همه دیدگاه های معرفت شناختی است (تینکام، 2002). بنابراین پیتر برک، ارزش تاریخنگاری خُرد «داستان های جالب انسانی» را مورد سوال قرار می دهد، از مورخان می خواهد که «پیوند جامعه خرد و جامعه کلان، تجربیات با ساختار، روابط چهره به چهره با نظام اجتماعی یا بومی و جهانی» را برقرار کنند. اگر این سوال جدی گرفته نشود، تاریخ نگاری خرد ممکن است نوعی فرار از واقعیات به نظر برسد، یک پذیرش از نگاهی به جهان پاره پاره به جای تلاش برای ایجاد درک برای آن.» (برک، 2001: 17-116) لازم به ذکر است که این میل به کل گرایی غیر ممکن محدود به نقطه نظرات تاریخنگاران حرفه ای نمی شود. در جامعه شناسی، رندی مارتین اشاره می کند، درخواست برای دستیابی به کل در میراث پارسونز گرایان آشکار است: «برای مدل نظام نظری، [روش شناسان مردم گرا] جایگزین جامعه شناسانی می شوند که منتسب به اشغال جای خرد در همان ترکیبی است که آنها می خواستند به آن آسیب بزنند»(2001: 65). کارکردگرایی، به گونه ای یکنواخت با مدل های مقیاسی روی جهان اجتماعی کار می کند، در نتیجه به عنوان نوعی رشته فراخود (سوپر ایگو) عمل می کند، موجی از صدای نقد را تولید می کند که امکان بومی ماندن را برای «بومی» به سادگی غیر ممکن می سازد- این باید جایگزین معمولی یا غیر معمول، از نوعی پدیده غیر بومی، بدون ساختار (non-concrete) شود.
نظم های مقیاس در مطالعات فرهنگی
داشتن نهاده های اصیل مقیاس از قبیل مفهوم روش شناسی و خلاصه طرح برخی از عملکردهای اساسی جاری در تفکر روش شناسی است و در چارچوب رشته ها بحث می کند. من می خواهم به معنای مفهوم برای مطالعات فرهنگی بپردازم. اما ابتدا این به معنای پرسش اینکه کدام روش شناسی ممکن است به معنای خارج از بافت رشته تعبیر شود، در چارچوب یک اولویت پاسخگویی در جنبش فکری برای شرایط سیاسی درون و بیرون دانشگاه، و تنها در درجه دوم به پرتکل های تولید دانشی که در چارچوب حوزه تحقیق بنا گذاشته شده است. اگر ساختار یک روش، بدون توجه به وضعیت رشته، بخشی از همه تحقیق است و بعلاوه اگر همه تحقیق لزوما در بردارنده بخش هایی است و ارزیابی بر اساس نظم مقیاس صورت می گیرد، آنگاه چه چیزی این روش ها را در مطالعات فرهنگی راهنمایی می کند؟ من در این بخش استدلال خواهم کرد، فرض کنید دستورکار چپی ها که در طول تاریخ مطالعات فرهنگی را به عنوان یک جنبش تعریف کرده اند، که این روش ها را دارند- در واقع می بایست- توسط ملاحظات سیاسی ویژه ای راهنمایی شوند. و بیشتر از آن من توصیه می کنم، پیچیدگی مقیاس به عنوان مفهوم آن را به ویژه راهی ارزشمند از تعریف مداخلات روش شناختی در رشته های خارج می داند. نسبیت بی ثبات از نظم مقیاس- همیشه به امکان افزودن یک درجه بیشتر از اندازه یا بزرگنمایی باز است، یک درجه بیشتر از محسوس یا انتزاع، همیشه پیوستگی را میان چیزها و ایده ها ایجاد می کند، میان عام و خاص و آن را تولید می کند- آنها را به صورت ابزارهایی فکری ابتکاری برای ماده گرایان فرهنگی می سازد. 1
در سطح بسیار کلی، شما می توانید حضور با ثبات یک سیاست مقیاسی در دستور کار مطالعات فرهنگی را در سراسر گستره شکاف رشته ای، بافت رشته، و بحث های «نسلی» مشاهده کنید. یک ظن پایه ای از انتزاعی عمومی چیزی است که بیشترین ارتباط آشکار را دارد، اگرچه آن نیز یک گرایش فکری است که منجر به تلفیق گاه به گاه مطالعات فرهنگی و پست مدرنیسم در امریکای شمالی شده است. این سوء ظن در یکی از متداول ترین احکام مقرر ریموند ویلیامز مشهود است: مطابق با عمل پداگوژی برای مدرسان مطالعات رسانه فوق العاده با ارزش است که «هیچ حقیقتی در توده ها وجود ندارد؛ آنجا تنها راه هایی برای دیدن مردن به عنوان توده هستند»(1985: 300). این به همان اندازه در ادعای ماریان د لیت که انسان شناسی علم و تکنولوژی را با مطالعات فرهنگی به اشتراک می گذارد حضور دارد. تعهدی که «ردیابی می کند چگونه، دقیقا، خاص تبدیل به عام می شود.»(2001: 101) با این حال، سیاست های مقیاس در مطالعات فرهنگی بحث های روش شناختی دارند که فراتر از ضد بنیادگرایی است. در حوزه نقد، یک نگرانی از قدرت روابط مقیاس هم در حمله هایی که به پروژه های مطالعات فرهنگی از بیرون شده و و هم در آن کسانی که با هدف اصلاح از درون اقدام می کنند، وجود دارد. در اردوگاه دوم، آسترال و استادان مطالعات فرهنگی غیر غربی قرار دارند که آثارشان با توجه به جغرافیای سیاسی (ژئوپلیتیک) «غرب و بقیه غرب» اداره می شود. بنابراین، برای مثال، انجام مطالعات فرهنگی در هنگ کنگ به معنای نادیده گرفتن مخاطبان بومی در برابر علاقه به یک اعتبار بین المللی و روابط انگلیسی زبان جهانی شده می باشد (ما، 2001: 271). در جهت مشابه نسبت به خوانندگان غیر بومی بدان معناست که مطالعات فرهنگی استرالیا بایستی ساختارهای نظری کلی را همانند «اختلاف»، «لذت»، «براندازی»، به جای مطالعه متون رسانه ای به منظور جلوگیری از «تحت فشار قرار گرفتن برای دلایل روش شناختی در «مناطق مرده» و خیلی خاص...»(موریس، 1992: 457و تاکید اصلی. همچنین مطالعه کنید گراسبرگ، 1997: 289). در همین حال، منتقدان غرب شناس (اکسیدنتال) متهم می کنند که مطالعات فرهنگی بومی، طلسم های خاص را پوشش می دهد، و قدرت فرد را در هزینه دیگران، نیروهای ساختاری، مانند ظلم و ستم اقتصادی را بزرگنمایی می کند(گورهام، 1995؛ ماکسول، 2001). بحث بی پایان است؛ فمنیست ها (به حق) با تحریکی که شاید نسخه مردانه گرایی از کل گرایی باشد نقدهایی را مطرح می کنند که قادر به دیدن اشکال فعالیت های غیر سرمایه داری نیست که هر روزه جنبش های مردمی از طریق سرمایه داری تعریف می شود. (گیسبون-گراهام، 1996) برای کسانی که میان اقتصاد سیاسی و مطالعات فرهنگی به عنوان «یا این/یا» یک، دو جنبش گریز ناپذیر تقسیم بر تفاوت های اگزیوماتیک (بدیهی) در مقیاسی که آنها تغییرات اجتماعی را بر روی مدل های آنها ساخته اند.
نقدهای مختلف بر مطالعات فرهنگی به دلیل داشتن درک نامناسب از مقیاس به ما تفاوت هایی را میان روش شناسی در مطالعات فرهنگی و روش شناسی در رشته ها نشان می دهد. این تفاوت ها مهم هستند: اگر تاریخ عالی و ارزشمند دنیس دورکین از مطالعات فرهنگی باید مکررا هشداری به انتقاد از امتناع آشکار محققان مختلف می کرد یا عدم توانایی برای تعمیم را نشان می داد که به وضوح برخی چیزها نیازمند اصلاح هستند.(1997، 84-5، 162، 189) یکی از راه های اندیشه درباره تفاوت این است که آن را در چارچوب رشته ها بگوییم، روش شناسی نه تنها برای کنترل و بازتاب تولیدات دانش شکل داده شده است، بلکه همچنین برای نظارت بر ورود و پیشبرد برخی اوقات مفاهیم ارتجاعی «استانداردها» در خدمات «خالص» تولید دانش وجود دارند.(میلر، 2001) «تهدید» مطالعات فرهنگی، بی احترامی برای ارتدکسی رشته است. عدم وجود نظم، مطالعات فرهنگی مشابه نوعی استاندارد نظارت نیست (که مشابه چیزی که ادعا می کند نیست. اینکه ناتوان از نظارت یا اعمال نظم است.) اگر هدف آن در تولید موقتی به جای دانش ابدی باشد(نلسون و همکاران.، 1992: 6) این بدین معنا نیست که مطالعات فرهنگی هیچ روشی آنچنان که ادعا می کند ندارد. (همان: 2) در واقع، کارگزاران این تعامل منظم در بحث های مربوط به روش های ویژه دارند، برای مثال، ارزش «نقد فرهنگی» در مقابل «سیاست فرهنگی». در واقع به نظر می رسد در زمان هایی که بحث منجر به اظهارات برنامه ریزی شده درباره جهت حوزه شده است قابل مشاهده ترین اثر در مطالعه فرهنگی انجام شده است. واضح است، مطالعات فرهنگی تاریخی طولانی در اندیشه روش شناختی دارد. اما آنچه بازتاب روش شناسی را از رشته ای بودن بیشتر متمایز می کند چیست؟
تفاوت زمانی آشکار می شود که ما رویکردی مقایسه ای به نظر مقیاس رشته ای داریم؛ نظیر چیزی که برک پیشتر در نقد تاریخ خرد به عنوان اینکه آنها صرفا «داستان های جالب انسانی» هستند و ترسیم مشخص آن در مطالعات فرهنگی ذکر کرده بود. یک مثال خوب از دومی بحث صریح در روش شناسی و مقیاس در مقاله مشهور استوارت هال با نام «دو پارادایم» است(1980). مقاله در بحث میان تجربه گراها، خُردگراها، مقاومت کنندگان «فرهنگ گرا» (به عنوان مثال تامپسون و ویلیامز) و «ساختارگراها» (نظری، ضد تجربه گرایی، آلتوسری) وارد می شود که در سال 1970 صورت گرفت. این استدلال ها تا حد زیادی درباره مقیاس و اندازه گیری در مدل های مارکسیست از فرهنگ، آن را میان تعهدات عقلانی ساخته است: برای تئوری و برای توضیح ساختاری در یک سوی، برای تحقیقات تجربی و تحلیلی دقیق عمل از طرف دیگر. برای هال، این یک دوگانگی کاذب است. ماموریت مطالعات فرهنگی انتخاب یکی بر دیگری نیست، بلکه به جای آن دنبال کردن راه گرامشی و تلاش «برای فکر کردن در ویژگی های متفاوت شیوه های عمل و اشکال وحدت آنها را تشکیل می دهند است.»(هال، 1980: 72) در حال حاضر ممکن است به نظر برسد که در اینجا هال مدلی روش شناختی را ساختاردهی کرده است، بر اساس سنتز مقیاس های متفاوت، به طور ساختاری قابل مقایسه با ابژه های لیبرال نقطه نظر کلی شده مفصلی است که توسط برک ارائه شده است. اما در حالیکه برک فرض بر وجود «خُرد» به عنوان واقعیت می کند، درجه های مادی در جامعه مشاهده می کند، مدل هال مشخصه سطح «خرد» و کلی را نه به عنوان یک نهاد مادی، بلکه به عنوان شکلی از انتزاع توصیف می کند. هال بر اساس این مدل خود را بر اساس روش دیالکتیک در سرمایه، یک نقل قول را ظاهرا از گروندریسه بیان می کند: «در تحلیل اشکال اقتصادی، نه میکروسکوپ و نه مواد شیمیایی کمک هستند. قدرت انتزاع باید جایگزین هر دو شود.»(8-67) در توضیح روش مارکس، هال دو استعاره برای نقطه نظر محقق مطالعات فرهنگی توضیح می دهد: میکروسکوپ و به طور ضمنی، نقشه. توجه کنید که در نقل قول فوق، مارکس متوسل می شود.
فرآیند مواد میکروسکوپی از دستکاری مقیاس بصری با فرآیندهای انتزاعی ذهن مخالفت می کند. تحلیل هال، با این حال این مخالفت را به یک همانندی می پیچاند. روش مارکس، آنچنان که او نوشته است، بر مثال های ساده انتزاعی استوار نیست بلکه بر جنبش ها و روابطی که بحث به طور مداوم میان طبقات مختلف انتزاع وجود دارد استوار شده است: در هر مورد، مقدمات بازی بایستی از آنها که- به منظور بحث آمده اند- متمایز بوده و ثابت نگاه داشته شود. جنبش به طبقه دیگر از بزرگنمایی (برای استقرار استعاره میکروسکوپ) نیازمند مشخص کردن شرایط بیشتر موجودی است که پیشتر تهیه نشده اند، بیشتر در طبقه انتزاعی: در این راه، با انتزاع های متوالی از مقادیر مختلف، برای حرکت به سوی ساختارمداری، بازنمایی «ساختارمندی (concrete) در اندیشه» مورد نیاز است(68، تاکید از نویسنده)
در حالیکه مارکس با اشاره به فرآیند تجربی مشاهده هم پیوند با میکروسکوپ به عنوان یک تصویر از آنچه فرآیند دیالکتیکی انتزاعی نیست، هال تغییر شکل فرآیند نوری از حرکت میان طبقات مختلف بزرگنمایی به یک مقایسه برای روش دیالکتیکی ارائه می دهد.
هال ترکیبات استعاری با استنادهای مختلف حس مقیاس را بلافاصله بعد از ذکر میکروسکوپ مارکس را نقض می کند. این بازگویی هدف روش دیالکتیکی به عنوان «بازتولید ساختارمند (concrete) در ذهن» است. این عبارت تحلیل دیالکتیکی را نه برای تغییر در چشم انداز به دست آمده از طریق عینک بلکه با فرآیند بازنمایی یا فعالیت خلاق مقایسه می کند. این مقایسه از طریق مفهوم «بازنمایی» صورت می گیرد. پیشنهاد هال برای مطالعات فرهنگی یکپارچه بر اساس روابط مقیاسی تا آنجا پیش می رود که به عنوان فراخوانی ساختارمند (concrete) محصول نهایی روش دیالکتیکی چیزی شبیه نقشه کامل – و غیر ممکن- است، یک نقشه که هدفش بازنمایی یک زمینه در یک مقیاس 1 است: 1. هال ضرورت همزمانی و احتمال انتزاع را با مقایسه آن از یک طرف با ایده مقیاس عینکی، که توسط عینک میان سوبژه و ابژه جابجا شده است، و در سوی دیگر ایده مقیاس بازنمایی، بازتولید مناسب یک ابژه قرار دارد.
چیزی که در اینجا مهم است راهی است که پیچیدگی های هال در میکروسکوپ مارکس آن را انتزاعی در یک فرآیند مادی دستکاری شده مقیاس و همتراز با عینک و بازنمایی مناسب می سازد. برگردان او از استعاره مارکس ممکن است اندیشه ای باشد که به سادگی در تلاش برای ارائه یک مفهوم دشوار که آسانتر بدست می آید نیست، بلکه همچنین تلاش برای سنتز بینش های کلیدی از گروندریسه نام می برد، مارکس اساسا ادعای نسبیت می کند که انتزاع همیشه محصول ماده است: «حتی بیشترین دسته بندی های انتزاعی، با وجود اعتبارشان- صراحتا به دلیل انتزاعی بودنشان- برای همه مبداهای تاریخی، هنوز وجود دارند، در منش ویژه انتزاع ها، خودشان به همین ترتیب یک محصول روابط تاریخی، و فرآیند دارای اعتبار کامل فقط برای این روابط و در چارچوب آن هستند.»(1973: 105) به بیان دیگر، هیچ چیز متعالی برای همه زمان ها وجود ندارد. انتزاع ها (و با گسترش، عبارات محسوس) ریشته های تاریخی هستند و در نتیجه از عصری به عصر دیگر متفاوتند.
همراه با فرآیندهای مادی استناد در استعاره میکروسکوپ و 1: 1 نقشه، به عنوان راه دستکاری ساختارمند (concrete) از طریق انتزاع است، این اساسا نسبی و به لحاظ تاریخی مشروط به درک چیزی است که به عنوان «عمومیت» می ایستد- در واقع، به عنوان تئوری- سیگنال های متفاوت میان تعهد روش شناختی در مطالعات فرهنگی به حرکت میان مقیاس های تحلیل کلان و تحلیل خرد و به معنای جنبش تحلیلی در رشته ها است (یک معنایی که من مسلما توسط استفاده برک به عنوان انسان ناچیز، منفرد شده ام.) در ادامه، تغییر مقیاس به عنوان اصلاح تفاوت درک شده است، اما به همان اندازه ثبات و درجات سازگار دانش تجربی درباره مسائل اجتماعی به دست آمده است. این تکنیک رویه ای صحیح برای تولید محقق به عنوان موضوع دانش لیبرال است. در این زمینه، این به سختی تصادفی است که به ویژه تاثیر بر مداخلات روش شناسی خرد در رشته ها دارد، مانند «پنیرهای و کرم های» کارلو گینزبرگ(1980)، به عنوان موضوع شرایط تاریخی ذیل که به ویژه، مدل های ذهنی (سوبژه) از انتزاع (مانند کیهان شناسی منوچیو (نویستند پنیرها و کرم ها)) (در این قسمت نقطه نظر فوکو، 1970) شکل داده شده است. در مطالعات فرهنگی در زمانی که هال آن را شرح داده است، تغییر در مقیاس نه به عنوان جنبشی در جهت دانش پوزیتیویستی بیشتر بلکه به جای آن به عنوان اذعان به محدودیت های ادعاهای همه دانش مطرح شده است. زمین آنها شرایط مادی خاص، تکنولوژی های واسطه ای، و استعاره ها بوده است. حرکت میان درجه های انتزاع راهی از دانش نسبی است، ریشه های آنها به طور ویژه در شرایط مادی خاص آشکار شدند، نه از تلاش در جهت همه دانایی ها.
این ممکن است به نظر مانند یک تقلیل مطالعات فرهنگی به ضد بنیاد گرایی یا پست مدرنیسم برسد، اما تفاوت های مهمی وجود دارند. آنچه هال در تلاش است تا برای مطالعات فرهنگی بیان کند، سیاسی کردن درک کلیت جامعه ای است که بر اساس یک روش شناسی تحقیق شکل گرفته است. بنابراین وی از یک مدل فوکویی ساختارمند (concreteness) برای مطالعات فرهنگی بر پایه ارزیابی که معمولا برآوردی فوکویی از جایگاه معرفت شناختی ارائه می دهد عمل می کند: «فوکو قاطعانه قضاوت را به تعلیق می اندازد، و هماهنگی بسیار دقیقی از کشاکیت درباره هر عامل معین یا رابطه ای میان شیوه ها، به جز آنهایی که تا حد زیادی مشروط هستند، که ما مستحق دیدن آنها هستیم برقرار می کند... به عنوان تعهدی عمیق به لزوم بی ارتباطی (non-correspondence) همه شیوه های با دیگری آن را مطرح می کند. از چنین موقعیتی نه یک شکل اجتماعی، نه دولت، می تواند به اندازه کافی فکر کند»(71). همانطور که این جمله آخر ممکن است پیشنهاد کند، تعهد هال به توسعه «یک نظریه ماتریالیستی مناسب از فرهنگ» تکیه بر نیاز درک فرهنگ در مواردی است که ممکن است اشکال عمل اجتماعی را گسترده باشد. وی مخالف این با پروژه فوکو است، اگرچه نرم افزارهای اخیر فوکو بعدا بر روی دولتگرایی کار می کند- یک ادبیات که من می خواهم در رابطه با سیاست فرهنگی «فشار» در مطالعات فرهنگی بیان کنم- اشاره به حوزه ای فوق العاده در هم تنیده دارد. در واقع، جالب است که توجه داشته باشیم هم هال و هم فوکو با غلبه نئولیبرالیسم در همان لحظه در اواخر 1970 در کشاکش بودند. تعهد گسترده تر مطالعات فرهنگی به شیوه های سیاسی در توصیف امری عادی به عنوان شکل ضد رشته ای، توسط سیاست های چپ مترقی بیشتر از تولید دانش هدایت شده است. مفاهیم روش شناختی از این نظر با دقت توسط موضوع جنیفر داریل اسلاک شرح داده شدند که «تعهد همیشه برای قادر بودن به هماهنگی روش های ما به عنوان واقعیت های جدید تاریخی که ما با آنها در تعامل هستیم حرکت را به سوی پایین جاده نگه می دارد.»(اسلاک، 1996: 114) روش، این نشان می دهد، ممکن است بهتر باشد در مواردی از دانش و نظریه تولید گرا به سمت یک بحث، یا اجماع باشیم، اما آنچه چپ های نیاز به دانستن آن دارند درباره فرهنگ در لحظه ای خاص است؛ این راهی خاص از رابطه نظریه با عمل (praxis) است. جمله معروفی از انگلس عمل (praxis) را به عنوان هدف تئوری توصیف می کند زیرا بعد از همه اینها، «اثبات دسر در غذا خوردن است.» لحظه های بازتاب روش شناختی ممکن است به عنوان راهی از ابداع دستورالعمل برای پودینگ عمل (pudding of praxis) بهتر باشد، با این حال این در زمان تعریف شده است. این «شرایط عجیب» به خصوصیات روش مطالعات فرهنگی به عنوان چهل تکه ای متغیر از تکنیک های خود بازتابنده است. در واقع، لورنس گراسبرگ پیشنهاد می کند که مطالعات فرهنگی «باید همچنان که به پیش می رود ساخته شود. بنابراین مطالعات فرهنگی همیشه بازتابی بر خود موقعیت ها و ادعاها، محدودیت های حوزه، به رسمیت شناختن نقص هاست»(1997: 285. نگاه کنید به ویلز، 1980: 95).
این یک تعریف مفید از روش شناسی بداهه گویی (methodological improvisation) در مطالعات فرهنگی است. اما یک ایده آل گرایی خاص در تصویر «ساخته شده در طول مسیر ما» وجود دارد. این تصویر می تواند تنها بر روش شناسی به گونه ای بسیار انتزاعی، درک غیر سازمانی، پیش بینی خارج از آشفتگی، زمینه های مملو از هنجارهای حرفه ای و روابط قدرت در تحصیلات عالی بایستد.
کلمات کلیدی در گزاره استوارت هال که مطالعات فرهنگی در بیرمنگام شکل گرفته است به عنوان یک شیوه موسساتی «که ممکن است عقلانیت ارگانیک را تولید کند»(1992: 281) قطعا تولید می کند همچنان که توجه را به شرایط مادی آثار دانشگاهی جلب می کند، شرایطی که آنطور که گراسبرگ اشاره کرده است در هرجایی در یک بحث از امریکایی شدن مطالعات فرهنگی، آوردن مطالعات فرهنگی هم تراز با مشکلات پیچیده حرفه ای گرایی، سیاست های طبقه دانشگاهی، و رشته «ریشه دار» (turf) (1997: 279-8) بنابراین، هرچند مدل حاضرجوابانه ممکن است تشریح دقیق شرایط ایده آل تحقیق در مطالعات فرهنگی را داشته باشد، برای مثال بازنمایی در سوالات سیاسی زمان، هر تلاشی برای حساب تغییر در افق های روش شناختی مطالعات فرهنگی باید نه تنها بر چگونگی ظهور چنین تغییراتی از شرایط تاریخی و موقعیت های سیاسی تاکید کند (برای نمونه تاچریسم) بلکه همچنین چگونگی یک نقد خودکار منطقی در چارچوب تحرکات را دنبال کند و در برخی انواع تعامل با رشته ها قرار گیرد.2 همچنین در فرآیندهای شناخت، پرس و جو، و ساخت بر یک تاریخ فکری و یک خط سیر موسساتی ممکن است به اندازه کافی منسجم، تکاملی یا مجاز نباشد که به نظر می رسد باید در چهارچوب های رشته ها باشد؛ با این حال بخشی از جنش مطالعات فرهنگی به شمار می رود. تغییرات روش شناختی در مطالعات فرهنگی، حداقل کسانی را که به آن گرایش دارند را پیرامون مساله مقیاس، می تواند قطعا به عنوان پاسخی به برنامه های تحقیقاتی موجود دنبال کند و سیستم های ارزش گذاری و اعتبار دهنده به کار حرفه ای دانشگاهی را انجام دهد.3
با توجه به این، بخش بعدی از این مقاله برخی از راه های مطالعات فرهنگی را که تلاش کرده است دانش آکادمیک را سیاسی کند، و قالب سیاسی خارج از دانشگاه، توسط موشکافی قدرت روابط رمزگذاری شده در نظم های عرفی مقیاس در چارچوبی که این دانش تولید شده است. تهدید غیر قابل اداره بودن مقیاس به عنوان مفهوم به معنای این است که تنها بیان یک تهدید از ظهور آن در مطالعات فرهنگی می باشد: شکل گیری، و بحران در «عادی بودن» (ordinariness) به عنوان یک عنوان تحقیق مطرح است. بحران باید به طور مستمر با تعهد سیاسی به متفکران بریتانیایی بعد از جنگ دیده شود که به ظهور عادی در (ordinary) جایگاه نخست منجر می شود، علایقی که تمرکز بحث فرهنگ را از ایده خوب خالص و انتزاع خوب به ساختار مند (concrete) و قالب مادی اطراف آن از قبیل انتزاعی تغییر داد. «عادی بودن» (ordinariness) همانند انتزاعی بودن مارکس، از نظر تاریخی ویژه است؛ آنچه می شود به عنوان دریافت می کنیم می تواند اساسا در طول زمان دگرگون شود. بر اساس نظر شارلوت برانسون، بازتاب میراث کار در مطالعات تلویزیون در مکتب بیرمنگام در دهه 1970 هدایت شده است، ««عادی بودن» (ordinariness) تغییرات بی چون و چرایی داشته است.» (2001: 57) با این حال، همچنان که من پیشنهاد می کنم، حتی آنچه به عنوان «عادی» و «ساختارمند» یا به عنوان «استثنایی» و «انتزاعی» شمرده می شود در هر مورد متفاوت است. یکی می تواند با این حال تشخیص یک پافشاری رو به فزونی بر شرایط اجتناب ناپذیر تولید دانش در بحث هایی مرکب از مطالعات فرهنگی در طیفی از عرصه ها را بکند.
عادی بودن در مطالعات فرهنگی بریتانیا
«عادی بودن»(Ordinariness) مسلما نخستین تلاش مطالعات فرهنگی برای دستکاری در فرضیه های رشته مقیاس به منظور جلب توجه برای اهداف سیاسی خاص است. در نوشته های آنها در سال 1950 و 1960، ریچارد هوگرات، ای. پی. تامپسون، ویلیامز، و سایر منتقدان فرهنگی چپ های جدید، مورخان، جامعه شناسان «عادی بودن» را در یک ابژه مفهومی کوچک مقیاس عمدا مطرح کردند که تنها برای مطالعه نبود بلکه همچون گوشتی سنگین بر دیوار رشته ها و موسسات آموزش عالی آویخته بود. «عادی بودن» یک اسم مجرد است، اما آنچه در روزهای اولیه مطالعات فرهنگی تعیین شد، در برخی راه ها، در بردارنده «ساختارمند بودن» (concreteness) بود: رسوب روش هایی که زندگی هر روزه را می سازند بر مقیاس خرد تجربه زندگی است. با این حال، «عادی بودن» همچنان در مقیاس بسیار بزرگ است. به عنوان یک مفهوم، جایگاه خود را در چارچوب دوگانگی مدیریت کرد که در مخالفت با فوق العاده، قابل توجه، ویژه، با ارزش قرار می گرفت؛ اگر دمی کمیاب، نادر، و «دور از پدیده عادی» است، آنگاه «عادی» یک منبع در تامین فراوان است. اما، به گونه ای متناقض نما، این بسیار بلاواسطه و همه جایی است که همچنین آگار، وصف ناپذیر، زودگذر از ویژگی های آن هستند. به عنوان یک صفت، «عادی بودن» بنابراین یک هدف سیاسی را در چارچوب برنامه های تحقیقات دانشگاهی توسط اختلال در فرضیه های عرفی درباره مقیاس و ارزش، عمومیت و اهمیت دنبال می شود. نظم های متناقض نمای مقیاس شامل و تعریف شده در مفهوم عادی بودند، برای متفکران چپ بریتانیایی پس از جنگ، فرهنگ بومی برای تحلیل مادی فرهنگ محسوب می شد. همچنان که ویلیامز نوشته است، در فرهنگ و جامعه، «مشکل درباره ایده فرهنگ این است که ما پیوسته مجبوریم آن را گسترش دهیم، مگر اینکه تقریبا به همه زندگی مشترک ما گسترش یابد.»(1958: 256) در برخی موارد، تحلیل «عادی بودن» ممکن است قابل مقایسه با تحلیل «هر روز» باشد؛ همچنان که لوس گرید در رابطه با دومی اشاره می کند: «این امر محکوم به آمد و رفت از تئوری به ساختارمندی و آنگاه از خاص به ضمنی برای عموم است.»(1998: xxiii) با این حال، اختلاف اساسی میان سنت «روزمره» فرانسوی و «عادی شدن» اوایل مطالعات فرهنگی بریتانیا وجود دارد. در دومی، تعهد به تجربه ساختارمند از سیاست های طبقه کارگر و تقاضا برای بازنمایی سرمایه فرهنگی در آموزش عالی فراتر می رود، در حالیکه موقعیت گراهای (Situationist) فرانسوی و بیان زندگی پس از مرگ، تعهدات سیاسی بیشتری را بیان می کند، مسلما بیشتر بورژوازی، بدون تردید بیشتر گارد پیشرو بودند. عادی بودن در اوایل مطالعات فرهنگی بریتانیا بازتاب یک تمایل به سخن گفتن درباره کار با زندگی روزمره مردم بود، لزوما زندگی در بافت بومی، و راه هایی که بیوگرافی های افراد به خط سیر طبقه اضافه می شد، توسط موسسات ویژه برای انتشار کمک شده و مانع مصرف فرهنگی آنها شد. این تمایل فورا برای هر کسی که صفحاتی از دانشگاه ها و نقد و بررسی چپ از 1950 دیده است شفاف شد. یکی از آرایه های برجسته مقالات که با آن روبرو شدند، بررسی آموزشی مستند مقالات عکسدار و فیلم و تلویزیون پیرامون سوالات تغییر در موسسات و تجربه های هر روزه زندگی طبقه کارگر در پس از جنگ بریتانیا است. این یکی از بهره های بازتاب سوالات سیاسی و فکری است که از طرف چپ در این دوره پرسیده شده است، به عنوان یک پاسخ به شرایط اجتماعی در چارچوب و خارج از آکادمی در میان آنها فرم هایی برای موقعیت های اجتماعی درون و بیرون دانشگاه و در میان آنها شکل آشکاری از تحرک طبقه توسط فرضیات باز شد، لرزش ها در سوسیالیسم بین المللی، و بلوغ فکری نسل جدیدی از استادان طبقه کارگر (در این عوامل، نگاه کنید به دورکین، 1997: 1-124) در چارچوب گروه دوم، هم اظهارات ویلیامز که «فرهنگ چیز عادی است» و هوگارت در سال 1957 از سواد استفاده می کند، که توسط هارتلی (1999: 16) به عنوان متن بنیادین در یک «نیمچه تاریخ از عادی بودن،» به تعریف روش شناختی «کاهش» از منظر «بالا» به «فرهنگ عادی» به عنوان یک ژست سیاسی کمک کرد. بر اساس فرانک وبستر، توجه میکروسکوپی هوگارت به جزئیات و آهنگ استفاده از سواد آموزی از مطالعات جامعه شناسی زندگی طبقه کارگر تمایز شده است: «شما می توانید صداهای گوش و خون مردم را بشنوید و حضور آنها را احساس کنید، شما می توانید به گونه ای آنجا باشید که بیشتر جامعه شناسان آن را از دست می دهند.»(2001: 81، تاکید در اصل).
در کار هوگارت، به ویژه، ما می توانیم مجموعه ای از واسطه های پیچیده مقیاس را از خرد تا کلان، مشاهده کنیم که یک درک ساختارمند از فرهنگ مردم طبقه کارگر و منابع آنها برای بقا ارائه می دهند. مانند گینزبرگ، هوگارت مسائل مقیاس را نه تنها در قالب روش شناختی خودش بیان می کند بلکه همچنین در موضوع خود، نشان می دهد که چگونه فضای خُرد و ملت غیر قابل دسترسی برای کار مردم در شمال است (یک تاکتیک مارکس برای اثری عالی در فصل سه کتاب سرمایه جلد یک مورد استفاده قرار گرفته است.) همچنان که گیبسون و مک هول اشاره می کنند، روش هوگارت بسیار میان رشته ای بود. وی اساسا روش «چهل تکه ای» را در مطالعات فرهنگی ابداع کرد، ترکیب (مطالعات ادبی، جامعه شناسی و اتو بیوگرافی» به جای «تاریخ بزرگ ادبی» با «جزئیات کمی از تاریخ زندگی عادی» (2001: 25، 23. همچنین نگاه کنید به دورکین، 1997: 85). ترکیب صرفا مجموعه ای از انتخاب هایی از سر علاقه به اثری بلاغی نبود. این ترکیب ترتیب های موسساتی محدود را از موقعیتی که او سخن می گفت منعکس می کرد- که از پسر محقق، که چشم اندازی درونی و بیرونی و کنجکاوانه از وی چهره ای ساخته بود که «برای ظهور حوزه نوپای مطالعات فرهنگی ایستادگی می کند» نشان داد(5-24). اما چشم اندازی که هوگارت واسطه آن بود بیشتر از ممکن ساختن یک تکنیک روایت موبایلی، به آسانی از یک مقیاس تحلیلی به دیگری حرکت می کند تا هم تفسیری از بافت ارائه دهد و هم از قضاوت به دور بماند.
این همچنین او را به بحثی در مورد نظم های مقیاسی به عنوان بیان قدرت ماده می کشاند. در یک بخش از «استفاده ادبی»(19) عنوان «شخصی و ساختارمند (concrete)» وی اشاره می کند که طبقه کارگر مفاهیمی از «ما» و «آنها» دارند که در نقص دسترسی به مقیاس های غیر بومی تجربه های اجتماعی دریافته شده اند: «سوالی که ما با آن روبرو شدیم (هرکس از آنها که باشد) این است که در نهایت، سوال از چگونگی روابط برای هر چیزی که مشخصه ای ندارد و به طور نزدیک بخشی از جهان محلی ما است.»(72) برای هوگارت، جهان بینی از همسایگی طبقه کارگر بر عدم امکان انتزاع و ترجمه مقیاس استوار شده است، همانند «نیازهای ملی» یا «شهروند خوب»(73). این تحرک وی را از طریق سیستم آموزش بریتانیا گرفت و طبقه آسیب دیدگان را در طول مسیر ایجاد کرد، که چشم انداز «هوایی» بیشتری ایجاد می کند، چشم اندازی که شامل آگاهی از افق های مشخص شده توسط طبقه انتزاع، دانش و دسترسی به سطح کلان در چارچوبی که مدل های بورژوازی زندگی سیاسی شکل داده بودند. تکنیک هوگارت، ترکیبی از سفر خود میان مقیاس ها بود، در نتیجه مظهر نوعی انتزاع هال را شناسایی می کرد، از طریق استعاره و میکروسکوب و 1: 1 نقشه، به عنوان دستور دیالکتیکی مطالعات فرهنگی: باز تولید ساختارمند در اندیشه.
با این حال،در طول چند دهه آینده، نقدهایی در چارچوب مطالعات فرهنگی به عنوان جنبشی آغاز به پرسش سیاست های دانشی، مدل های اجتماعی و فرض هایی درباره ذهنیت جهنای که آمده بود در مفهوم «عادی بودن» به عنوان پیشرفت هوگارت و دیگران رمز گشایی شود. در واقع خدمت به عنوان یک ابزار اکتشافی در آموزش عالی، بحث هایی را پیرامون سلسله مراتب فرهنگی باعث می شد و توجه به مردم عادی متاثر از این سلسله مراتب را جلب می کرد، عادی خودش یک مساله شد، ساختار سلسله مراتبی مقیاس های خودش را دارد. همچنان که مطالعات فرهنگی توسعه یافت و در بیرمنگام میانه سال های 1960 تا 1970 نهادینه شد، چهره دیگری از پسر محقق (scholarship boy) آمد که در برابر مطالعات فرهنگی بایستد و انتقام ویران کردن را با «عادی» که در نظریه های مطالعات فرهنگی حضور داشت بگیرد. در فرآیند، بیشتر مقیاس های تحلیل وارد مجموعه ای از روش شناسی های مطالعات فرهنگی شدند، همچنان که بیان شد هم در پروژه های تحقیقاتی در مرکز مطالعات فرهنگی معاصر (CCCS) و در سمینارهای نظری آن این اتفاق افتاد.
شاید نخستین چالش برای عادی در شکل بسیار قابل مشاهده از ظهور فرهنگ های جوانان در سال 1960 تا 1970 وارد شد، فرهنگ هایی که، در نارضایتی، و شکل های فوق العاده از نمایش از مد افتاده در خویشاوندی و تضاد با سبک بریتانیای سیاه قرار گرفته بودند، فشاری بر خود-آشکاری آوردند، ارتباطات همگن میان طبقه کارگر و جوانان جایگزین در این دوره شد، مدل های تحقیقی جدید شکل گرفتند. درک تازه ای از روابط قدرت و قضاوت های مقیاس نقشی مهم در توسعه آنها بازی کرد. فرهنگ جوانان پدیداری جذابی را به همراه آورد و شکل های جدیدی از جمع های اجتماعی در دستور کار تحقیق قرار گرفتند، طرح پرسش های جدیدی درباره جهت طبقه کارگر و فرهنگ ملی در بریتانیا اتفاق افتاد. در سال 1959، در آخرین شماره ULR، هال پیشنهاد کرد که «شورش و بت شکنی جوانان امروز ظهور کرده است زیرا تضاد میان عناصر درست و غلط در فرهنگ آنها شدت گرفته است: از اینجاست که صدای رفاه پس از جنگ برای آنها با آستانه فرهنگی طلوع کرد که نویدی برای انتظارات برانگیخته شده در برابر نابرابری می داد»(نقل شده از هارتلی، 1992: 6).
فرهنگ جوانان، در این قاعده سازی، یکی از بسیار نشانه های ناامیدی طبقه کارگر در وعده فرصت پس از جنگ بود. برای درک این تغییرات، محققان در روش های پژوهشی را به سمت تکنیک های تحقیق مقیاس خرد معطوف کردند، همانند قوم نگاری و مشاهده مشارکت کنندگان، به عنوان متمم تکنیک های بیشتر مصاحبه غیر رسمی که پیشتر در تجربه جامعه شناسی توصیف شده بودند، ارائه شدند، مانند گزارش ULR در زندگی «شهرهای جدید». این تکنیک ها محقق را در مقیاس های مشابه به عنوان آگاهی دهنده او (اعم از زن و مرد) نگاه داشت، بنابراین هیچ چشم انداز «هوایی» کلی از سنت های فرهنگی نمی توانست جمع آوری شود. بنابراین، آنچه مقاومت از طریق تشریفات مذهبی (هال و جفرسون، 1976) و خرده فرهنگ ها (هبدیج، 1979) تولید کرد یک چشم انداز کل نگر فرهنگی متشکل از لایه های بی نهایت «عادی بودن» بود، اما به جای آن چشم انداز مقیاسی پیچیده تر از تضاد نسلی نبود، عدم تجانس رادیکال، و ساخت زوال فرهنگی در چارچوب همگن سازی نقش طبقه. «عادی بودن» تبدیل به یک ایدئولوژی پدر و مادری، یک سنت در بحران شد. با این حال، مداخله های فمنیست ها و استادانی که بر روی مسائل نژادی و قومیت در فرهنگ بریتانیا کار می کنند تا به طور کامل نقش «عمومی بودن» را تخریب کنند، هشداری برای فرضیه هایی است که بر آن پایه بنا شده است (هال، 1992، ببینید برانسون، 1996، بر فرضیه های مشکل ساز با تکیه بر روایت های تاریخی مرکز مطالعات فرهنگی معاصر (CCCS) به عنوان مجموعه ای از «وفقه ها» توسط فمنیسم و جنبش سیاهان). انوع خاص زندگی های مردم و فعالیت های فرهنگی برای بازنمایی عادی در هزینه دیگران می آیند، به ویژه فعالیت های زنان. این عادی بودن ها، به نظر می رسد به سادگی بسیار عادی بودن برای جلب توجه محققان است. متعاقب مداخله فمنیست در برنامه مرکز پژوهشی، «زن خانه دار» تبدیل به بخشی از انبوده توصیف شد، به ویژه شکل هایی از عادی بودن فرهنگی دیده شده که تحقیقات مطالعات فرهنگی به آن علاقه مند بود. (در این شکل، ببینید برانسون، 1999. همچنین ببینید دورکین، 1997: 80-176). تقریبا همزمان با آن، سوبژه های هنجاری و برداشت های جهانی از یک چالش متفاوت پرده برداشتند، به عنوان تحقیق بر روی نژاد و قومیت در چارچوب مطالعات فرهنگی بریتانیا کل مرکزیت را از عادی به عنوان یک ابژه مطالعه به سوال کشید. «عادی شدن» به گونه ای خطرناک به مفهوم انگلیسی شدن نزدیک شد، یک شکل از محرومیت از شرایط تاریخی امپراطوری و مهاجرت ظهور کرد. برای برخی انگلیسی ها، عادی شدن هرگز یک گزینه نبود. این تحقیق بازقالبی از نگرانی ها با ویژگی و ساختارمندی دور از روال های عادی و نسبت به بحران های پیش رو از روابط نژادی در بریتانیا ارائه کرد، یک بحران شکل گرفته در پایان دهه در موافقت با پیروزی تاچر و یک سری حوادث نوظهور و خشونت های نژادی(دورکین، 1997: 180). در این اقلیم از آنچه هال بعدها آن را «پوپولیسم اقتدارگرا»، نقش عادی بودن، از انگلیسی شدن از «ما» تبدیل به مفاهیم مساله ساز شد. آنها نشان داده بودند که سیمای ممتد قدرت، تجربه هایی را همانند جهانی و سایر عناوین کلی و جزئی دیگر را می سازد. بر اساس نظریه هال (1992: 283)، این مداخلات، و «بازگشت زبانشناسی» با نظریه قاره موجب شد، جهت بحث روش شناسانه در مرکز مطالعات فرهنگی معاصر (CCCS) تحت هدایت ریچارد جانسون در نیمه دوم دهه 1970 شکل بگیرد. (مفهوم سفید، مرد) تمرکز بر درک «عادی بودن» به عنوان فرهنگ طبقه کارگر راهی برای پیچیدگی، مدل های بسیار تئوری قدرت و ستم، شامل نژادپرستی و تبعیض جنسی داده شود، که در آن تقلای طبقه تنها یکی از چندین عامل بود. در موارد روش شناسی، این امر عواقبی را در بر داشت. نخست، این باعث شد چهره های نظری دیگری مانند فانون، به معبد مطالعات فرهنگی کشانده شوند (استم، 2001). ثانیا، این اشکال رسانه ای غیر محبوب را به مدار مفهومی مطالعات فرهنگی داخل کرد، به ویژه مقالات فیلم تجربی از مجموعه فیلم های سیاه (پینز، 1996). و سوم، با تکیه بر ویژگی تاریخی نژاد، «به منظور مشاهده چگونگی طبقه بندی کردن آن- یا نه- با سایر روابط اجتماعی»(سولوموس و همکاران، 1982، به نقل از دورکین، 1997) تحقیق بر روی نژاد و قومیت این را برای مدل های فرهنگ ممکن ساخت که بر اساس نمونه سلسله مراتبی اهمیت ساختار پیدا کنند، با لنگر یک اقتصاد «همانند گذشته». این اصرار بر ویژگی همه معادلات آسان هستی شناسی هویت (identitarian) که ممکن بود تحت مواردی مانند «تاریخ زنان» ساخته شود را مختل کرد. (کربی، 1982/1996) همچنان که معمولی بودن نظام های ارزشی با رویکردهای سنتی به فرهنگ را در آموزش عالی در دهه های آغازین آشکار کرد، این مداخلات در سطح نژاد و جنسیت در معرض عادی شدن به عنوان یک مفهوم طبیعی شده سلسله مراتبی خاص از مقیاس قرار گرفت، ارائه یک نوع تجربه عمومی، اولیه و ملی و به حاشیه راندن سایرین به منطقه ای مشروط و ویژه در فرآیند. هنگامی که یک روش از ارتباط مادی، عادی شدن اکنون بر آن اثر می گذارد.
مطالعات فرهنگی پست-عادی: بخش بندی و سیاست
چه چیزی جاگزین عادی بودن در مطالعات فرهنگی بریتانیا (کشور های انگلیسی زبان) شد؟
اگر مورد بازنمایی یک اصرار روش شناختی که عمل تماس چیزی یا کسی را «عادی بودن» بخواند مقیاس قضاوت غیر قابل جدا شدن از ساختارهای اجتماعی طبقه (یا نژاد یا جنس) بود، دستورالعمل متعاقب تحقیق مطالعات فرهنگی به سوال سیاست های مقیاس دور از عادی بودن و به سمت مفاهیم انتزاعی بیشتر از محسوسیت رفته است(این تغییر در خلاصه ای که استوارت هال در مقاله «دو پارادایم» 1980 نوشته گنجانده شده است). در سال 1970 یک تعامل با تئوری گرامشی و ساختارگرایی آلتوسری به بسیاری از بخش فرهنگ برای بیان درکشان از سیاست های تحقیق در موارد کمتر تاریخی و بیشتر نظری هدایت کرد. با این حال، سوال مقیاس، به گونه ای متفاوت، مرکزی برای دستور العمل پژوهش هایی که از این تغییر طراحی شده بودند باقی ماند. نشانه تغییر اثر ریموند ویلیامز به دنبال «بازگشت زبانی» بود که جایگاهی ساختاری را توسط عادی بودن اشغال کرد و هم اکنون توسط یک مفهوم آگاهی نظری از مادی گرایی را ادعا کرده است. این حرکت با تشکیک مداوم انتزاعی هدایت شد، نمونه ویلیامز و بحث اثرگذار آن بر مبنای مدل های رو بنا/ زیر بنای مارکسیسم و ادبیات (1977) نقد دقیقی از تئوری های دوگانه را بر مبنای تمایزات بورژوازی میان ماده و غیر ماده ارائه می دهد. ویلیامز دریافت مفهوم گرامشی از هژمونی به عنوان راهی برای فکر کردن درباره چگونگی زندگی مادی حیاتی است- موسسات و شیوه های فرهنگ- به عنوان عرصه ای برای سلطه و فرمانبرداری ارائه شده اند.(111) در حالیکه تصدیق کمک های ساختارگرایی آلتوسری به تئوری ماتریالیسم فرهنگی وجود دارد به ویژه نقش ایدئولوژی در بازتولید روابط تولید، ویلیامز از دیدن روابط روبنا/ زیربنا در موارد آلتوسری سرباز می زند، این است که به عنوان یک اوپوزیسیون میان جهان ماده و جهان ایده محور به سوی تداوم روابط تولید مادی (93) پیش می رود. در عوض، هرچیزی ماده است: این نقش قطعی پدیده ها به عنوان غیر ماده است که جنبش ایدئولوژیکی مشخصی از فلسفه بورژوازی تعیین می کند. در یکی از مقالات جامعه شناسی و فرهنگ، ویلیامز به طور مشابه بحث کرده است «مفهوم بورژوازی از ارتباطات توده ای، و گره خوردن آن با مفهوم رادیکال «دستکاری توده ای» برای «جامعه شناسی صحیح از این موسسات متنوع مرکزی ناکافی است»(136). به جای مطالعه پدیده روانشناسانه منتشر شده از اثرات رسانه، وی از مطالعه «چامعه شناسی پیچیده تولیدات [رسانه]ای به عنوان مدیران و نمایندگان نظام های سرمایه داری» دفاع می کند.(137) این تاکید بر مادی گرایی تمرکزی بر افرادی است که در ابتدا عادی بودن را به کانون توجه عناوین تحقیق وارد کردند. اما در حال حاضر «چرخش زبانی» در مطالعات فرهنگی دنبال می شود، افرادی که فعالیت هایی را با همدیگر انجام می دهند شامل موسساتی هستند که فرهنگ در آنها تولید شده است، به جای آنکه آنها که فرهنگ را مصرف می کنند این کار را انجام دهند، به این صورت درک ویلیامز از ماتریالیسم فرهنگی تعریف می شود. این گردش به نوبه خود به سمت پیش بینی ایده های تولید فرهنگی درباره سیاست های مقیاسی در دستور کار مطالعات فرهنگی این دوره ظهور می کند، ایده هایی که به طور ضمنی ارزیابی مجدد و بازتفسیری از مفاهیم جاری ساختارمند (concrete) به «عادی بودن» و مواد در تحرک را ارائه می دهد. این دو که من می خواهم در اینجا به بررسی آنها بپردازم به نظر می رسد ابتدا باید اساسا بر خلاف یکدیگر در درک فعالیت فکری شان باشند. یکی مفهوم محتواسازی (articulation)، در مطالعات فرهنگی در یک جهت نظری بسط داده شده است، در مقابل دیگری، دفاع از سیاست فرهنگی است، اجتناب نظری در حمایت از فعالیت های اداری. هر دو، با این حال، به دنبال حل معانی سیاسی ساختارمندی (concreteness) هستند. در حساب با مقیاس به عنوان یک بیان از درجه های مادی، این دستورالعمل های جدید در مطالعات فرهنگی ممکن است چالش هایی را در مفروضات اساسی عادی بودن به عنوان سوبژه اولیه داشته باشند اما آنها با این حال تماس خود را با مداخلات نظری انجام شده در نام خودش حفظ کرده اند. مانند مقیاس خرد، سطح خرد فرآیندهای تعیین شده توسط مفهوم های عادی بودن و محبوبیت است که هر دو تشکل هویت شرح داده شده توسط تئوری مفصل بندی (articulation) و اثر عملی، مدیریتی بر ساخت سیاست فرهنگی دارد که به دنبال کشف ریشه های مادی انتزاعی تولید شده توسط ایده فرهنگ در یک لحظه خاص است. در ردیابی معانی سیاسی روش شناسی در هر دو مفصل بندی و سیاست به عنوان پروژه مادی گرا، این مقاله به این سمت حرکت می کند که در نتیجه گمانه زنی هایی در راه هایی که می تواند یک آگاهی از سیاست های مقیاسی به عنوان یک ابزار ارزشمند برای خدمات فکری به کار گرفته شود را بررسی کند، حال تفاوتی نمی کند که این کار ذیل پرچم مطالعات فرهنگی انجام شود یا خیر.
این نظریه مفصل بندی باب یک تغییر روش شناختی را در مطالعات فرهنگی باز می کند- از عادی بودن به بحران، از طبقه به چند ساختاری متفاوت. چگونه ممکن است تجربه های اجتماعی و ساختار دهی نژادی و/یا جنسی و/یا تمایلات جنسی به طور خاص واسطه یک لحظه تاریخی و حتی تعیین کننده اقتصاد سیاسی شود، محققان پرسیده اند- اذعان به تغییرپذیری تا جای ممکن به عنوان چنین مقوله ای که آنها به عنوان اشکال دانش اجتماعی ظهور کرده اند. تئوری مفصل بندی (articulation) یک راه حل بود. بر اساس جنیفر داریل اسلک، (articulation) به عنوان مدلی از طریق محققان مطالعات فرهنگی ظهور کرد ممکن است یک چشم انداز مادی گرایانه بر فرهنگ تا زمانی که ممکن است داشته باشد، مقاومت دربرابر انتزاع بیش از اندازه تقلیل یافته مرتبط با مفاهیم جاری مارکسیستی از فرهنگ و تصمیم است(اسلاک، 1996: 116). همچنان که سلسله شناسی اسلاک از موارد اشاره می کند، (articulation) اغلب به عنوان نوعی نگهدارنده برای جایگاه غیر قابل تقلیل در اواخر 1970 و اوایل 1980 در بحث های مارکسیستی بریتانیا درباره فرهنگ خدمت کرده است. دلالت بر امکان «نظریه پردازی عناصر اطلاعات اجتماعی و روابطی که تشکیل می دهند به سادگی روابط مکاتبه ای نیست... بلکه همچنین روابط غیر مکاتبه ای و متضاد را در بر می گیرد....»(117). مسائل فرهنگ مربوط به مقیاس ضمنی در همه این مباحث هستند، گرایش به آنها اغلب پیرامون مفهوم آلتوسری از «یک مجموعه پیچیده ساختاری از سلطه... برساخته یک رابطه میان سطحی است»(همان). این بحث از ایده مارکس که چنین روابطی توسط شیوه تولید مقدر نشده اند بلکه به جای آ« «در چارچوب اتصال ویژه [که] برای مشاهده به عنوان (articulation)ویژه تاریخی از مفهوم نیروهای اجتماعی تولید شده اند.»(117) هال، بر اساس ارنستو لاکلائو و آنتونیو گرامشی، مدلی را از (articulation) در مطالعات فرهنگی ترسیم می کند که او پیشنهاد می کند که باید به عنوان نوعی خاص از فرآیند ساختارمندی درک شود: «یک (articulation) در نتیجه شکلی از اتصال است که می تواند اتحادی از دو عنصر متفاوت را بسازد، تحت شرایطی خاص. یک پیوند است که الزامی، تعیین کننده یا مطلق برای همه زمان ها نیست. شما بایستی بپرسید، تحت چه شرایطی می توان یک اتصال را ساخت؟» (1986 مصاحبه با گراسبرگ منتشر شده در مورلی و چن، 1996: 141).
برای هال، شرطی محسوس در پیشنهادش از (articulation) به عنوان فرضیه روش شناختی برای کار در مطالعات فرهنگی مطرح بود. این مفهومی بود که می توانست مجموع مدل های سلسله مراتبی قدرت را خلع سلاح کند، نه تنها آنهایی که روابط تولید را در اولویت بالا (یا کنترل پایین) مقیاس قرار داده بودند، هر دو به عنوان ساختار انتزاعی عامل زندگی مادی هستند، اگر تنها در «آخرین مثال» بلکه همچنین آنهایی که نوع خاصی از (مرد، سفید) عادی بودن را در ویترین تغییرات سیاسی در مطالعات فرهنگی قرار داده بودند. در سال 1980، این موضوع در تشریح اصول روش شناختی («پروتکل های نظری») که می تواند از مفهوم و اینکه «چرا باید حکومت باشد... پیشنهاد مطالعه» بر فشار پدیده نژاد پرستی تحت تاچر داده شد، مشتق شد. هال «فرضیه ویژگی تاریخی» را اولویت بندی می کند که در آن «نژاد پرستی آن اندازه به عنوان یک ویژگی کلی از علوم انسانی نیست، اما با زمینه تاریخی تبعیض ویژه»(1980/1996: 50) نژاد پرستی، به طور خلاصه، یک ساختار «ساختارمند» (articulated) است که نمی تواند در «انتزاع از دیگر روابط اجتماعی» توضیح داده شود.(51) بنابراین ساختارمندی (Articulation) مجموعه ای از یک دستور العمل روش شناختی برای مطالعه فرهنگی است که در موارد مورد نیاز آنطور که هال اشاره می کند، آن تحقیق «از اثری تاریخی ساختارمند شروع شده که نژاد پرستی آن را تحت شرایط خاص تاریخی انجام می دهد- به عنوان یک مجموعه از اقتصاد، سیاست، و شیوه های ایدئولوژیک، از یک نوع متمایز، قطعا با سایر شیوه ها در شکل دهی داده ها ساختارمند شده است.»(52)
مفهوم (articulation) بنابراین وعده دهنده به نظم مجدد نظم های مقیاسی است که همچنان در مطالعات فرهنگی التزامی بدگمان به همه باقی مانده اند. با ساخت مقیاس های موقت که محدودیت هایی از «شرایط تاریخی ویژه» بیشتر مرکزی ارائه می دهند. و در این شناخت شیوه های متقاطع چندگانه، (articulation) به نظر می رسد که قابلیت انتقال رویکردهای مادی گرا را به فرهنگ در یک پاسخ تاریخی منعطف و مقیاس گذاری شده پیچیده، تئوری قدرت داشته باشد. در اصرار بر (سرعت آلتوسر) هیچ مکاتبه ضروری میان «طبقات» زندگی اجتماعی، و در امتناع از علل پایداری و عوامل نهایی یک پیشبینی، تئوری (articulation) جایگزین «مبتذل» و «ساختارگرا»ی پارادایم های توضیحی مارکسیستی با یک نمونه گرامشی بر ساختارمندی (concrete) شد. همچنان که هال اشاره می کند، «کار گرامشی اغلب بیش از اندازه ساختارمند؛ بیش از اندازه از نظر تاریخی خاص، از نظر منابع بسیار نامحدود، توصیف بسیار تحلیلی به نظر می رسد.»(1986/1996: 413) برای هال، نقد (آلتوسری) گرامشی به عنوان «تئوریزه نشده» در اشتباه ماهیت قصور گرامشی نسبت به مارکس است. در حالیکه وی قطعا با مفاهیم کلیدی مارکسیست کار کرده است (شیوه تولید، نیروها و روابط تولید)، او آنها را به عنوان انتزاع شناسایی کرده است. «گرامشی درک کرده بود که به زودی این مفاهیم برای ساختارهای اجتماعی ویژه تاریخ خاص به کار گرفته می شوند... نظریه پرداز نیازمند تحرک از درجه «شیوه تولید» به یک درجه برنامه پاییند تر و ملموس تر است.»(414) ساختارمندی، به طور خلاصه، روش ماتریالیسم تاریخی مارکس را از طریق مفهوم (articulation) بازسازی کرد، آن را ممکن ساخت که شکل های ویژه ای از قدرت مانند نژاد پرستی را در حساب هر تحلیلی از سرمایه داری و بالعکس بگیرند. نیک کولدری در اشاره به رابطه «پیوندگرایی»، میراث (articulation) را در مطالعات فرهنگ سایبر مطالعه می کند، اصرار بر اشکال بی کران تعیین محدود به استفاده از یک روش شناسی شده است، همچنان که تلاش های مسدود شده را در «اندیشه ساختارمند (concretely) درباره آنچه پیچیدگی فرهنگی ممکن است معنا دهد و چگونگی سرمایه گذاری بر روی آن» بیان می کند. (کولدری، 2000: 94) در واقع، اگرچه مورد (articulation) تبدیل به عنصری حیاتی از واژگان مطالعات فرهنگی شده است، این به هیچ وجه روشن نیست که هرکسی تحقیقی در فرهنگ در 1980 انجام داده دقیقا می دانسته است که چگونه آن را در یک تکنیک یا مجموعه ای از تکنیک ها ترجمه کند. این گفته می شود، در واقع، مقاله اسلاک در باب «نظریه و روش (articulation)» نشان می دهد که مفهنوم قول به عنوان یک روش با پیگیری چگومگی آن ممکن است شیوه ای تئوریزه کردن ارتباطات را تغییر دهد.(7-123) جانیس رادوی نشان می دهد که (articulation) ممکن است به عنوان پایه مردم نگاری «بازکار» باشد، چیزی که طول می کشد ابژه است و نه متون و روابط آن با دیگران، همچنان که خوانش موثر وی از رمان ها انجام شد، اما به جای آن «فرآیند سیال (articulation)... فرآیندهایی که به وسیله آن موضوع تاریخی بشر ساخته شده است از طریق پیوند، برخورد و تلاقی بسیاری از گفتمان ها، شیوه ها و فعالیت های متفاوت، نه با متون.»(1996: 245)
این پیشنهاد دوباره عادی بودن را به مقیاس خرد هر روزه خود بازگرداند. با این حال، این عناصر مقیاس دار پیچیده بیشتری از (articulation) را که توسط هال زمینه چینی آن شده بود را نگرفته است، یعنی، راه هایی که اقتران شکل گرفته میان «سطوح» مختلف زندگی اجتماعی وجود دارد. این پیشنهاد می کند که، به جای تمرکز صرف بر یک مقیاس موجود، فرد، یا گروه اجتماعی یا شیوه زوال، یک روش شناسی مبتنی بر (articulation) بیشتر نیاز به روابط همراه با مدهای انتزاعی و ساختارمند (concreteness) دارد. اما این شناخت روش شناسی را بیشتر به سوی یک مجموعه از تکنیک ها هدایت می کند. در نقل مفهوم (articulation) به عنوان یک مدل برای روش شناسی سیاسی از مطالعات فرهنگی، تونی بنت (1996: 83) بحث می کند که «سیالیت» بسیار از فرآیندها رویه هاس مطالعات فرهنگی را می سازد که تکیه شدیدی بر ثبت گفتمانی دارد. این، آنچنان که وی اشاره می کند، مساله ای بزرگ با سنت گرامشی در مطالعات فرهنگی است. در برابر دومی، که در یک خوانش تا حدودی منحصر به فرد است، وی مشاهده می کند همچنان که تکیه مدلش از روابط غیر قطعی در فرآیندهای بازنمایی مستقر می شوند، بنت مدل فکویی را پیشنهاد داده است، تاکید بر احتمال اجتماع در ماده بیشتر از موارد استدلالی است. این مدل، برای بنت، تشویق بهتری «به ما برای تمرکز به روال های دقیق (همراه جزئیات) و به کار بردن پروسه های موسساتی فرهنگی است... کسب و کاری که فرهنگ در آن گرفتار است، به این موارد نگاه می کند، فراتر از اثر بازنمایی اشکال آگاهی برای شامل کردن اثر شیوه های موسساتی، روال های اداری و ترتیبات فضایی به موجودی های قابل دسترس از رفتار انسانی و الگوهای تعامل اجتماعی است.»(82) این پیشنهاد توسط ویلیامز برای جامعه شناسی فرهنگ شنیده شد؛ این یک گام فراتز در اختصاص یک درک فعال تر از رویه برای محقق است، کسی که او (مذکر یا مونث) را فراتر از جهان بازنمایی ها به جهان موسسات جابجا کرد.
برنامه پیشنهادی بنت از فوکو به عنوان یک مدل رویه، پاسخی به گفتمانیت نظری (articulation) می دهد، بخشی از یک فشار گسترده تر به سیاست فرهنگی به عنوان راه بازاندیشی رویه های سیاسی در مطالعات فرهنگی است.(بنت، 1998: 7؛ اورگان، 1993؛ کانینگهام، 1992). همانند نظریه (articulation)، این در دیالوگی با دولت و ساختارهای قدرت دولتی در یک بافت ملی خاص ظهور یافت. اما در حالیکه پیشتر پاسخ به مسائل سیاسی از تاچریسم داده شده بود، سیاست فرهنگی از یک رشد سیاسی بافت ملی ظهور یافت، به ویژه، نوآوری های دولتی در فرهنگ که با همکاری نقش بدون وقفه حزب کارگر در استرالیا از 1983 تا 1996 شکل گرفت. بحث دفاع از سیاست فرهنگی به عنوان کاری مناسب از مطالعات فرهنگی دوباره به ساختارمند و عادی پیوست، اما نه به عنوان یک بازگشت وابسته به منطقه سفید طبقه کارگر عادی است. استفاده از اثر بعدی فوکو (1979/2001) در دولت گرایی (governmentality) به عنوان یک مدل، بنت، یان هانتر، و سایرین مکان عادی بودن را از ابژه تحقیقاتی مطالعات فرهنگی به شناسایی محقق تغییر دادند. این دیگر رادیکال نبود که به مطالعه عادی بودن و ناچیز بودن می پرداخت، فرهنگ عامه پسند را در همه اشکال خرد در دانشگاه آوردند. در عوض، طرفداران سیاست پیشنهاد کردند، ژست رادیکال که عادی و ناچیز شمرده می شد، با فرض احتیاط، ظاهری عملیاتی از کارگر دولتی ارائه دهد (بنت، 1992، نقل در اورگان، 1993: 195) پتانسیل جنبش سیاسی، آنها پیشنهاد کردند، بر مواردی که توانایی تولید نقد فرهنگی وجود دارد تکیه نکند، حتی اگر این کار را در خدمات عادی، اشکال مقیاس خرد از فرهنگ هر روزه انجام دهد، اما به جای آن در این توانایی عادی، ابزاری، «برآویخته» با موسسات به جای اهانت به آنها و جمعیت مدیریت از یک موقعیت غیر واقعی برتر. کارگزاران مطالعات فرهنگی آنهایی بودند که نیاز به عادی بودن داشتند، به عنوان عادی ماده، شبکه های اجتماعی سازمانی که فرهنگ تولید کرده بود، تنظیم شده بود، منتشر می شد و اصلاح شده بود. بروکرات، موریس (1992: 466) اشاره می کند، تبدیل شده به مطالعات فرهنگی چهره ای ایده آل است. این سیاست فرهنگی «فشار» در محقق استرالیایی یک مداخله مادی بود که در آن به دنبال زمینه تاریخی مطالعه فرهنگ در شکل دولتی می گشت. ارزش های سیاسی مترقیانه از چنین حرکتی، بر اساس ایان هانتر، این بود که آن را با آنچه که او به عنوان رمانتیک، رویکرد زیبایی شناسانه به فرهنگ، به طور ضمنی به جدایی عقلانی از ابژه مطالعه پیش بینی شده بود، شکست، چه در خدمت بی علاقگی فکری یا خروج دیالکتیکی: «ضروری است برای پرهیز از فعالیت سیاسی مستقیم تا زمان مصالحه از دیالکتیک زمان به رسیدگی به ارمغان آورد.» استفاده از اثر تری ایگلتون یک نمونه بود، هانتر (1992: 355) پیشنهاد می کند که «مفهوم اثر هنری نمی تواند به طور مستقیم درک شود و قطعا یافتن قراین آن در ایده ای که جامعه نمی تواند به سرعت برای دلایل اداری و مداخله هدف قرار دهد.» در این استدلال که روش های مطالعات فرهنگی برای انعکاس اثر ساختارمند و عملگرا از تکنسین فرهنگی نیاز دارد، هانتر و سایرین خواسته اند سیاست های مقیاسی به عنوان تلاشی برای تغییر مسیر جنبش ها دور از «گزافه گویی های اخلاقی، که اشباع کننده، مسائل تاریخی جهان مورد بحث بر چنین سطوحی از کلیتی که احتمالا آنها نمی توانند حل شوند، و به گونه ای مطرح شده اند که انجام نمی شوند و نخواهند شد و هرگز متصل به آژانس هایی با آینده اجتماعی واقعی که ممکن است «شکلی قطعی» بگیرند نمی شوند. (موریس، همان) به عبارت دیگر، طرفداران سیاست مفهوم مقیاس را وارونه کرده اند به گونه ای که درک سیاست ها و روش شناسی قابل پیش بینی بود. پیش پا افتاده شدن، در کوتاه مدت، راهی برای پرهیز از «ابتذال در مطالعات فرهنگی» بود که موریس، در یک ذکر مکرر برجسته اش، به عنوان تکرار بی پایان اظهارات درباره فرهنگ به عنوان «پیچیدگی و تناقض» یاد کرد. (موریس، 1990: 24)
همچنان که اورگان اشاره می کند، تنور سیاست مداخله در روش های مطالعات فرهنگی تا حد زیادی بازتابی از موقعیت های موسساتی در آموزش عالی در زمان استرالیا نشات گرفته است، «جاییکه دستور برای مرتبط بودن از نظر اجتماعی به گونه ای ویژه، تناوبی، و مشخص تر داده می شود... تعریف» به موجب یک جنبش رو به افزایش عقلانی اقتصادی در شکل گیری سیاست فرهنگی [تاثیر دارد] (197). اورگان خود در نهایت از قبود موارد سر باز می زند، به جای آن پیشنهاد «یک نگاه جایگزین به سیاست» یا یک صدای لاتورینی (برانو لاتور، مردم شناس فرانسوی) که در آن سیاست به عنوان «رسیدگی به اطلاعات» درک می شود.(199) نه اینکه صرفا مواضع اشغال شده توسط نقد فرهنگی و سیاست فرهنگی در مقیاس سلسله مراتبی از ارتباط سیاسی نقض شود و جبر آنچنان که بنت و سایرین دنبال می کنند انجام شود، اورگان از پذیرش این نظم مقیاس در مجموع سر باز می زند، با توجه به «من سیاسی فکر نمی کنم... موتورخانه ساختاری که نیروی هر چیزی است.» سیاست نوع خاصی از عمل اطلاعاتی با محدودیت ها، پتانسیل ها و پیوندهای خودش با انوع دیگر گفتمان های عمومی شامل نقد فرهنگی و خبرنگاری است، که دارای هیچ برتری ضروری نیست. (همان.)
در این حرکت، اورگان پیشنهاد کرده است که حتی یک درک معطوف به رادیکال از سیاست منوط به شرایط ساختارمندی موقعیت است: «هیچ اصل اولویت داری برای انتخاب سیاست در نقد فرهنگی وجود ندارد.» نه می توان هیچ پیش فرضی را درباره ابزار اجتماعی و اثربخشی به عنوان لازمه تعلق به یک یا دیگری پرورد.»(201) در این بحث برای درک عملی مطالعات فرهنگی به عنوان حوزه فعالیت اجتماعی، اورگان کاملا نسبی مقیاس مطالعات فرهنگی را تعریف می کند، به نظر می رسد به عنوان یکی در میان بسیاری از اشکال کار دانشی خارج از مقیاس خرد موسسات دولتی در جهان انجام شده است. اورگان جویای یک عملگرایی و انعطاف پذیری به جای جزم اندیشی است. درک کار سیاست فرهنگی یک حرکت مهم است، همچنان که آغازگر همگرایی میان تئوری (articulation) به عنوان فرآیند و عمل کار سیاست فرهنگی است. هر دو چشم انداز «کلان» را رد کردند و بر شیوه های فکری «ساختارمندی»(articulate) با سایر شیوه ها در برنامه وسیع تر مطالعات فرهنگی تاکید می کنند. توبی میلر، این فرمان را در یک بلوپرینت (نقشه) ترجمه می کند برای نزدیک شدن به متون فرهنگی ویژه، این روش را به عنوان شیوه تحلیل در شهروند فرهنگی تولید کرده است «جاییکه عامه پسند و (civic brush up)برس مدنی خورده در مقابل یکدیگر قرار می گیرند.»(1998: 4) در چنین فرمولاسیونی، یک درک از اهمیت زمان های ویژه ساختارمندی در تعریف پروژه مطالعات فرهنگی به عنوان شکلی از رجوع مدنی (civic practice
returns) وجود دارد. در جمع بندی، می خواهم بپرسم چگونه این منافع پایدار در موقعیت کار مطالعات فرهنگی در چاچوب قالب های مادی رو به افزایش از منابع سرمشق می گیرند، شاید به اجبار، برای یک نسبی گرا و درک مادی از آموزش عالی هر دو یک فضای حرفه ای و یک محل کار هستند. این امر مستلزم، آنطور که من پیشنهاد می کنم، در وهله اول عادی شدن به عنوان مفهومی در فعالیت های فکری مطالعات فرهنگی است.
جمع بندی: کوشش دانشگاهی به عنوان کار عادی
مطالعات سیاسی کار حرفه ای دانشگاهی را به عنوان یک زنجیره جاری با دیگران می شناسد، حالت های دولتی کار دانش در یک تمرکز جاری فعالیت فکری در ایالات متحده آشکار است: پاسخ به افزایش ظاهری «مشارکت دانشگاهی». توسط انجمن ملی نقد و بررسی کار (NLRB) تصمیم هایی سازمان دهی کار دانشجویان کارشناسی را در موسسات خصوصی تحریم کرده است، یک جنبش در حال ظهور بر مبنای مدیریتی، عملکردهای دولتی در گروه استادان قوت بخشیده شده است. بخش عمده از این جنبش دلالت بر به رسمیت شناختن وابستگی رو به فزونی در یک ائتلاف منعطف، موقتی، در حال ارتقاء کارکنان در مجموعه ای دائما در حال گسترش از اشتغالی در بخش های قابل قبول دارد. به گفته وینسنت تیرلی معاون سازماندهی هیئت علمی(1998: 181) «هیئت علمی آموزش عالی ملی مصون از روند درآمد پایین، پاره وقت، و کار موقتی نمانده است.» اگر ایدئولوژی های متمایز شیوه های کار دانشگاهی اغلب بر مدل های مقیاس طبقه ای از شایسته سالاری و شاگردی متکی باشند آنگاه یک جنبه از خواست برای شیوه های کار عادلانه در آموزش عالی جایگزین این مدل ها با شفافیت بیشتر می شود، که در کار دانشگاهی موجود بر یک زنجیره وجود دارد، به جای آن برای سمت دیگر، شکل های دیگری از کار «عادی» وجود دارد (جافر، 2001: 70-268؛ تریلی، 1998: 4-193) مشکل سازماندهی پیرامون این ایده نهفته است. اندرو راس (2000: 6-7) اشاره می کند، در واقع تولید فرهنگی، اگرچه توسط دانش آموختگان یا هنرمندان صورت می گیرد، شکلی از کار سنتی توسط فروختن آن باعث تقلیل آن شده است. مساله آنطور که او پیشنهاد می کند این است که «سنت های هنری و دانشگاهی مفاهیم ذهنی یا فرهنگی کار فداکارانه را می ستایند که این برای بخش های صنایع دانش به طور فزاینده ای حیاتی است. دیگر در حاشیه جامعه، در بوهیما یا برج عاج، روابطی را با آخرین شکل بهره کشی از کارگران در بخش های مرکزی نظم صنعتی نوین برقرار می کنند و پیشگامی محل کار فردا هستند.»(2) مطالعات فرهنگی در این لحظه خاص به گونه جالب توجهی، کمتر تحت تاثیر این تغییرات رشته ای است، با توجه به اینکه بالاترین درجات بهره برداری می تواند در رشته ها و بخش های حرفه ای از موسسات و نه در مطالعات فرهنگی به خودی خود پیدا شود. مطالعات فرهنگی بخشی از خط تولید دانش که توسط دانشجویان دانش آموخته و نیروهای مازاد کارکنان در دانشگاه های امریکا تشکیل شده نیست. و این خط از معلمان زبان شامل «انگلیسی به عنوان زبان دوم»، موسیقی، ترکیبات نوشتاری، تولیدات رسانه ای، و آموزش مستمر ساخته شده است- دومی منبعی بسیار سودآور از درآمد برای دانشگاه های شهری خصوصی بزرگ است. با این حال، در همان زمان، به عنوان موردی با مطالعات فرهنگی، این بخش های «خارجی» از آموزش عالی، «پایگاه های» دانشگاهی نقاطی را اشاره می کنند که در آن جهانی فراتر از دانشگاه را ملاقات می کنند، به عنوان مکانی برای اشکال جدید عمل سیاسی و افکار رادیکال.
یک مقاله که اخیرا توسط جین جافر (2001) نوشته شده است نشان می دهد که اهمیت رو به رشد بازخورد بسته بر فرض های روش شناختی متضمن نقد اقتصاد اقتصاد سیاسی در آموزش عالی است. نظم های مقیاس، آنچنان که او دریافته است، مرتبط با کار سیاسی شده از مطالعات فرهنگی در چارچوب رشته ها است. به عنوان یک نقد از منتقدان سازمان دانشگاه، مقاله نمونه ای از ارتباط مداوم از (articulation) ، به معنای آگاهی از پیوندهای شکل داده شده در ساختارمندی لحظات تاریخی به عنوان نخستین اصل فعالیت فکری است. جزئیات تناقضات و موانع پیش روی مطالعات امریکای لاتین در این لحظه از آموزش عالی توسط جفر ارائه می شود، وی می پرسد که کدام نوع از شیوه های فکری لاتین/یک مطالعات فرهنگی باید اتخاذ شود، تا بهترین خدمات دانشجویانی که وارد به دانشگاه می شوند ارائه شود. بعد از همه اینها، از طریق مدل های شرکت هایی که تنوع مدیریتی دارند ممکن می شود- مدل هایی که «تنوع» اهداف شغل آموزش را در ابعاد مختلف ارائه می دهد. بسیاری از منتقدان به حال شرکتی سازی آموزش عالی افسوس می خورند. اما در شرایط فعلی، جافر می پرسد، آیا یک درک انتزاعی از فرهنگ آنطور که آن را «یک فضای مخالفت (اوپوزیسیون) بدانیم که وقتی خالص است موثرتر است»(268) بهترین جایگاه برای آنچه نقد ارائه می شود وجود دارد؟ بعد از همه این ها، بسیاری از انتقادات یک نوستالوژی را از گذشته فاش می کنند، وقتی که ممکن بود باور کنیم که دانشگاه از آلودگی بازار آزاد بود (و، وی بر این باور است که مردمی که در آن هستند به بازار آمده اند.) در این نقد، «همچنان در تنوع گفتمان شرکت... سوبژه یم آناتومی با بیشتر شرایط مادی را تضمین کرده است، در واقع، در کدام شرایط مادی فرض شده است که مانعی برای حقیقت باشد»(285). هم مدل قربانی کار دانشگاهی به عنوان یک پیشه کسب و کاری و هم مدل خالص فرهنگ لیبرال به عنوان مقاومت در برابر کالایی شدن (commodification) انتزاعی است که ریشه های خودشان را در شرایط مادی دانشگاه به عنوان یک نهاد پنهان می کند. به جای سوار شدن فعالیت های سیاسی بر این پایه ها، جافر خواستار یک شیوه مطالعات فرهنگی لاتین در موسسه ای است که «تعهد مالی شرکت دانشگاه» را به رسمیت می شناسد به جای اینکه آن را مورد اهانت قرار دهد. «و از این رو دانشجویان و استادانی که بر اساس این تعهدات وارد می شوند.»(285؛ سی اف. میلر، 2003) در استدلال برای یک مدل کار آکادمیک که ایده پروفسور را به عنوان مدیر می پذیرد، و اینکه سعی می کند که آژانس سیاسی را در چارچوب این هویت به فعلیت برساند، جافر نشان می دهد که ادامه ارتباط عادی بودن به عنوان «فضیلت مدنی» بیشتر ارزشمند است تا اینکه استثناگرایی لیبرال را در مطالعات فرهنگی داشته باشیم.
جافر اظهار می کند نشان دادن نیازهای مستمر برای مطالعات فرهنگی در فرضیه های سیاسی متضمن قضاوت میان عادی بودن و تعالی است. کدگزاری در عبارت «فرهنگ عادی بودن است» ضروری است که درکی از کار محقق به عنوان بخشی از یک سنت شیوه عادی بودن در کار فرهنگی داشته باشیم- تدریس، اصلاح، فعالیت، کار سیاسی، مدیریت. به طور فزاینده ای، من سعی کردم نشان دهم مطالعات فرهنگی خودش عادی است. فعالیت سیاسی در دانشگاه، اگرچه خودش را مطالعات فرهنگی بخواند یا نه، می تواند بر این درک از عادی بودن به عنوان منبعی روش شناختی که جلب تمرکز بر شرایط مادی تولید دانش را دارد نقش ایفا کند و نگهبانی در مقابل پذیرش آسان بنیادهای انتزاعی را انجام دهد. همچنین «مطالعات فرهنگی» ممکن است همیشه موضوع بسیار آنچنان که به عنوان یک رشته یا یک واحد، مجموعه منسجم از تکنیک های تحقیق نباشد، این اصرار روش شناختی بر تولید دانش واقع شده است که در چارچوب « concrete»، مقیاس خرد جهانی زندگی هر روز، از فضاهای تفریحی تا جهان کاری موسساتی را تضمین می کند که دامنه ارتباط خود را برای بازتاب سیاسی در چارچوب آموزش عالی ادامه می دهد.
یادداشت ها
1. کار روشنگری بر سیاست های مقیاسی در رشته جغرافیا تکیه دارد که خارج از بحث این مقاله است. با این حال، من باید اشاره کنم که ممکن است افکار ما در این مساله به شدت تحت تاثیر کار جغرافی دانان باشد، به ویژه نوشته های دورین مسی (1994)، نیل اسمیث (1992)، و دیوید هاروی (1996). برای نمای کلی عالی، نوشته شده توسط یک جغرافی دان و متخصص در رسانه ها، از راه های مقیاس شکل گرفته در رسانه و سیاست ها می توانید به کلایو بارنت نگاه کنید، «نه زهر و نه پادزهر: فضا، مقیاس و زندگی عمومی در نظریه رسانه» در نیک کولدری و آنا مک کارتی (ویراستاران.)، فضای رسانه: محل، مقیاس، و فرهنگ در عصر رسانه (لندن: راتلج، 2004). یک حساب از کار مفهومی بر مقیاس در تحقیقات مطالعات فرهنگی به گونه ای متفاوت دوباره در نوشته ای از چشم انداز رشته مردم شناسی- یک نقطه طلوع جمعی اثر بریجیت مایر، چارلز هیرسکیند، متیجز ون در پورت و استیو هیوز در پاسخ به یک پیش نویس از این مقاله که در مرکز تحقیقات در دین و جامعه ارائه شد، بخش جامعه شناسی و مردم شناسی، دانشگاه آمستردام در 2003. سخاوت دآنها بازخوردی بسیار قابل قدردانی است؛ هر خطایی در این مقاله از خود من است.
2. ما می توانیم شواهدی از وضعیت کلی مطالعات فرهنگی به عنوان یک «شکل» (formation) به جای آنکه یک رشته منسجم باشد در حقیقت اینکه بسیاری از تحقیقات مطالعات فرهنگی که سهم مهمی در مطالعات قوم نگاری مخاطبان دارد قوم نگاری ادامه نیافته است. زمان های تاریخی و جغرافیایی در چارچوب چنین مخاطبی مطالعه می شود که توسط مجموعه ای متفاوت از دستورات سیاسی شکل داده شده اند. کار دیوید مورلی در این زمینه رمز آلود است. در واقع می توان پژوهش های قوس را از مطالعه کلاسیک مخاطب سراسر کشور او که در آغاز نخست وزیری تاچر در سال 1980 منتشر شده است دنبال کرد و تا بیشتر فضاهای هویتی با همکاری کوین رابینز، یک مطالعه از نقش رسانه در شکل دهی هویت ملی در اروپا در آستانه اتحادیه رسید. این تغییر در تاکید بر ارتباط نزدیک با سوالاتی که بریتانیا برای تغییرات سیاسی با آن روبرو بود، و بعد اروپا، موضوع این دوره است.
3. نیاز به روش شناسی محلی در چارچوب نظمی دیگر از مقیاسی که شامل شرایط تولید دانش در دانشگاه می شود به آسانی درک شود، زمانی که یکی از تلقی هایی که یک مجموعه از روابط طبقه ای می تواند در زیر عناوین روش شناختی میان رشته ای فرو رود. از دیگر سو، ضعف طرح کلی «موضوع جهانی» به نظر می آید در ورود ایده آل غیر رشته ای یا میان رشته ای مشتق از مطالعات فرهنگی، توسط برخی از چهره های دارای توانایی و منابع یا «اقتدار کاریزماتیک» (بنت، 1998: 58) برای بالا بردن رشته های فوق و روش هایشان. ممکن است یک بخش موسساتی در چارچوب حرفه ای وجود داشته باشد، حداقل در ایالات متحده، میان آنها که میان رشته ای هستند و کسانی که برای دلایلی ممکن است کارهای زیادی برای انجام دادن با تقاضای آموزش، برنامه درسی، وضعیت تصدی و غیره داشته باشند، نیست. اما از سوی دیگر، میان رشته ای شرحی از روابط با موسساتی که درکی «بالاتر» برایشان نیست، ارائه می دهد. در بریتانیای پس از جنگ، مطالعات فرهنگی بین رشته ای گرایی بازتابی از طبقه حاشیه ای و بیان موسساتی از آن اساتید، همانند هوگارت و ویلیامز است که ظهور آنها این رشته را شکل داده است. (گیبسون و مک هول، 2001: 5-24) در ایالات متحده امریکا، نوعی از گزینه های دانشگاهی که میان رشته ای گرایی و میان رشته ای شدن راه همراه با مشکلاتی در حجم کار و ارزیابی عملکرد کرده است. بیشتر بدیهی است، افرادی که در آثار مطالعات زنان، مطالعات سیاه، و مطالعات حوزه های مختلف هستند اغلب ملاقات های مشترکی را در یک یا چند بخش یا برنامه هماهنگ می کنند، موقعیت که می تواند میزان خدمات کاری و مدیریتی که باید انجام شود را دو برابر کند، برای گفتن هیچ چیز از ترویج خاردار و مسائل نگهداری که در ذات آن نیست تنها بیشتر از یک بخش «فرهنگ» سرچشمه می گیرد اما نگرانی ها بیشتر از یک مخاطب حرفه ای برای شخصی که کار می کند است (ویسوکر، 2000). روش شناسی ها توسط این موقعیت ها همچنان که آنها سوالاتی را در لحظات تاریخی مطرح می کنند شکل می گیرند.
منابع:
منابع این مقاله در یادداشت دو روز آینده منتشر می شود.