«مطالعات فرهنگی و رسانه ایران»- یک گفته هست که از گذشته غصب شده است، که عقل اکتسابی است، نه با خواندن کتاب بلکه از طریق افراد بدست می آید. در نتیجه آن کسانی که نمی توانند خرد خودشان را به دیگران اثبات کنند، شوق فراوانی برای نمایش اینکه به چیزهایی فکر می کنند که در وجود بشر خوانده اند دارند، این کار از طریق انتقادات بی رحمانه از یکدیگر پشت سر آنها انجام می شود. اما گفته دیگری نیز وجود دارد که چیزی از درک آن نمی گذرد. اینکه ممکن است با خواندن دیگری چیزهای درستی را یاد بگیریم، اگر آنها درد هایی باشند و خودشان خوانده شوند.
توماس هابز
نویسنده: جان هارتلی
مترجم: عادل میرشاهی
«روش» در مطالعات فرهنگی تاریخی بحث بر انگیز دارد، از جایی که مطالعات فرهنگی آغاز شد مورد توجه منتقدان و طرفداران به عنوان یک مشی جدید و پیشرو قرار گرفت. روشی نوآورانه و یا تازه به دوران رسیده، وابسته به جایی بود که در آن قرار گرفته بود. به عنوان یک جلسه میان رشته ای، روش هیچ جایگاهی نداشت. مطالعات فرهنگی خودش یک محل برای بحث پیرامون مسائل مهمی شد که دانش موسساتی را به طور کلی با خود روبرو کرده بود. رشته ای قابل ترجمه و با زبانی مشترک از نقد ادبی، مارکسیسم، انسان شناسی، روانشناسی و علوم اجتماعی ظهور یافت که آنها پروتکل های نامناسبی برای آنچه مدرک به حساب می آمدند بودند. اینکه چگونه باید آن را جمع آوری کرد و چگونه می توان آن را تعمیم داد.
به عنوان یک مذاکره بین رشته ای، مطالعات فرهنگی سبب ادامه تلاطم های روش شناسی شد. چگونه تجزیه و تحلیل زبان گفتاری و نگارشی، تصاویر بصری و توالی سمعی و بصری برای معانی فرهنگی انجام می شود؟ چگونه شواهدی از توالی دلایل علی تولید می شوند که جهان معنا را با جهان قدرت متصل می کند؟ چگونه به سوالاتی متصل شویم که ساختار (اقتصادی، طبقه و غیره) با سوالات آژانس (ذهنیت فردی، خلاقیت، غیره)؟ چگونه به منظور حل این سوالات نظری جدید، ایده های سیاسی یا فلسفی، از قبیل فمنیسم، ساختارگرایی، پساساختارگرایی، پست مدرنیسم، پست استعمارگری به کار برده شود؟ این ها قابل توجه همه بوده و مسائل مورد اختلاف است.
لذا هاله ای از شک های اساسی پیرامون مطالعات فرهنگی قرار دارد که با اینکه توضیح داده شده اند (برای نمونه دلیل برایشان آورده شده) همچنان وجود دارند. این سوالی از طبیعت واقعیت بوده است و به ویژه درباره وضعیت دانش واقعی است. این نبوده که هیچ کس بحثی پیرامون چیزهایی که در خارج وجود داشته است (آن طور که می گویند) انجام دهد، این واقعیت بود. هیچ کس واقعا احساس پوچی اسکولاستیکی برای ناظران بی رحمی که دوست دارند بحث را تقلیل دهند نمی کند. اما هنوز سوال وضعیت واقعی بودن به طور همزمان عمیق و سطحی بوده است. در سطح عمیق تر، مطالعات فرهنگی بخشی است که در مورد آنچه دربارهمیزان مفاهیم علوم در قرن نوزدهم بیان شده بود شک داشت، بر مبنای علوم طبیعی، می توانست به مسائل فرهنگی، اجتماعی سیاسی و متنیت گسترده شود. در حوزه علوم انسانی، چیزهایی که وضعیت حقایق بدیهی را در مرحله توسعه طلبانهگی مدرنیسم غربی تضمین می کردند در نهایت به مفاهیم مشروط یا «نسبی» تبدیل شدند. «حقیقت» پیشرفت های علمی، آزادی، و عقلانیت ثابت کردن که نه بی انتها هستند و نه جهانی، بلکه تاریخی و فرهنگی محدود بودند. فرهنگ نمی توانست توسط یک گفتمان توضیح داده شود که خودش یک نشانه فرهنگ بود- مطمئنا بدون توضیح مفاهیم از چارچوب های جدی گرفته شده اخذ شده بود.
هیچ کس ادعا نمی کند که «واقعیت» می تواند در برخی راه های «آلیس در سرزمین عجایب» درک شود، به طوری که متضمن «صحت چیزی باشد که من می گویم». اما مردم، به طور جداگانه و در مجموعه های رسمی (نهادی) و غیر رسمی (فرهنگی)، می گویند و می اندیشند، پدیده ای مادی بودند که تاثیرات مادی به همراه داشت. گفتمان های شیوه هایی را سازماندهی می کرد. آنچه به عنوان واقعیت آشکار در نظر گرفته شده بود، چیزی که درست به شمار می رفت، هم اهمیت نیروی علی داشت و همچنین به عنوان نقاط کور نیز مهم شمرده می شد. به بیان کوتاه، محققان می توانستند کاملا سرسپرده صداقتی شوند در حالیکه به حقایق دوران امپریالیستی شک می کردند. در نهایت، «روش» از ریشه و شاخه شک گرایی فلسفی، از آنجاکه نظریه های پست مدرنسیم، ساختارشکنی و پسا استعماری بدنام شده بودند، اساسی بود که خودشان به پرسشگری علمی بپردازند. این طغیانی «رمانتیک» نبود که به دنبال اثبات برتری ذهنیت فردی بر فشارهای مادی طبیعت باشد. مطالعات فرهنگی اساسا عقلانی است- که مشکلات «روش شناختی» در مورد دانش و اینکه چگونه باید آن را گرفت، و برای منفعت چه کسی است، برایش مطرح شده اند.
آنچه شبیه «خونریزی آشکار» در بافتی اثبات شده برای اینکه ثابت شود باید بیشتر از بیان طبقه، جنسیت، یا برتری نژادی خاص در سوی دیگر باشد. این چیزی بیشتر از تفکر علمی پایه برای پیش داوری چنین مسائلی نیست.
در سطح پیش پا افتاده، ادعای دسترسی به واقعیت می تواند به منافع مادی برای آن کسانی که مدعای اعتبار بیشتر دارند را نتیجه دهد. جنگ ریشه دار رشته ای گاهی اوقات بوی منافع شخصی درباره آنها می دهد. دسترسی های بیشتر به «واقعیت» ممکن است نتیجه اش، برای روش موفقیت و «دانستن سوبژه»، در دسترسی بیشتر به بودجه های تحقیقات دولتی (و نفوذ بیرونی سیاست گذاری های عمومی)، یا دسترسی بیشتر به کسب و کار و (از جهت دیگر به سرمایه گذاری یا مشاوره) باشد. زباله دان پست مدرنیسم ورزشی خوب برای آنهایی بود که می خواستند بودجه های آژانس هایشان را مدلل کنند که آنها ساز و برگی بدون تعصب در اختیار دارند و می توانند کارهایی انجام دهند که دارای اعتبار است.
مطالعات فرهنگی به عنوان یک رشته انتقادی بیشتر از رشته ای «تحقیقی» مورد توجه قرار می گیرند (که از یک تمایز میگان موریس استفاده می کند)، در نهایت در سال های اخیر، به آسانی می شد که سیاست های گفتمانی را در این رابطه بدست گرفت. برای فراتر رفتن نیاز مند «فکر کردن خارج از چارچوب» بوی، شخصیت های برجسته آن تلاش برای «گفتن چیزهای جدیدی از راه های جدید» را با گفتن آنها در یک نوع از اصطلاحات نظری درک نشدنی ادامه دادند که تنها هنردوستان می توانستند آنها را بخوانند. آسان بود که چنین مسائلی را مورد استهزا قرار داد؛ سخت بود که گذشته بدنه یافته ها و سردبیران روزنامه های توده ای کثیر الانتشار را دریافت. اما کجا و چگونه «واقعی» یافت می شود؟ مطالعات فرهنگی گامی در بیشتر از یک کمپ بود. برخی از استدلالگران خودشان را وقف توضیحات طبیعت گرایانه چیزها کرده بودند و به عنوان مثال برای شیوه های مطالعات تجربی فرهنگی، مخاطبان رسانه یا عملکرد اقتصادی صنایع فرهنگی مورد مطالعه قرار می گرفتند. از این تعداد، برخی که مفاهیم علمی بنیادگراتر را حفظ کرده بودند، جویای توضیح صرف رفتارهایی بودند که ممکن بود فرضیه هایی را در مورد توالی علت و معلولی پدیده آزمون کند. به عنوان مثال تحقیقات روانی در «آثار» رسانه، به طور کامل از زمینه انتزاعی مجزا شد و به ارزیابی متغییر ها تقلیل یافت، *اگرچه خشونت همانند روش برای زندگی «واقعی» مخاطبان انجام شد. دیگران به دنبال درک ساختارهای زمینه بودند که نمایشی از جزئیات بود که محتمل بوده اما نشانه گذاری و تبیین می شد. این ها شامل دنبال کنندگان انسان شناسی ساختاری و زبان شناسی بودند. افرادی از قبیل لویی اشتراوس، لاتمن و سوسور که کاملا مطمئن بودند که موارد جهانی در محل کار در ساختارهای زبانی وجود دارند و سایر نظام هایی هستند که معنا تولید می کنند. ارتباطات، خویشاوندی، و اقتصاد همه افکاری بودند که به عنوان مثال برای قوانین جهانی از دلایل، زنان، و پول اندیشه می شدند.
پیش بینی شده بود که مطالعات اینها ممکن است منجر به درکی از «ذهن بشر» شود.
«روش ها» توسط مطالعات فرهنگی به ارث برده شد بنابراین شامل ورژن های واقع گرا و ساختارگرا می شد و اغلب ملغمه ای از هر دو آنهاست. در نهایت، مطالعات فرهنگی تبدیل به ملغمه ای عجیب و غریب شد. نخستین طرفداران آن «تجربه گرایان» و «واقع گرایان» بودند. افرادی مانند ریچارد هوگارت و حتی ریموند ویلیامز مشتاق به توضیح زندگی عادی در تاریخ فرهنگ ملت ها بودند. آنگاه مطالعات فرهنگی وارد دوره عمده «سازه انگاری یا برسازی» شد، از طریق ساختارگرایی مارکسیست استوارت هال، و همچنین در کنار رویارویی با آثار روانکاوانه و فرمالیستی نظریه اسکرین (صفحه نمایش)، از طریق فمنیسم، و به طور فزاینده ای از طریق فلسفه اقلیمی (قاره ای) اگرچه نویسندگان اصیل خودشان را در قالب اینکه ساختارگرا بودن و نبودن در نظر گرفته اند(به عنوان به ترتیب، لاکان، آلتوسر، فوکو، ایریگاری، دریدا، دلوز، لیوتار، بودریار). سرانجام این تاریخ- بیشتر بعد از اینکه مطالعات فرهنگی به ایالات متحده مهاجرت کرد- یک دستور کار بسیار سازنده بود که به طور فزاینده به عنوان یک حقیقت تجربی صرف در نظر گرفته شد. در حقیقت «واقعیت» تبدیل به تنها چیزی شد که ادغام سازنده مارکس، فوکو، بارتز، فروید و هال گفتند که این گونه بود: یعنی یک تلاش قدرت. در نهایت، «ساختار عمیق» که پدیده های «تجربی» را تولید کرد به طور فزاینده در اندیشه قدرت بود (این مساله در موارد جامعه شناختی، مارکسیستی، فمنیستی، و یا فوکویی متفاوت تعریف شده است).
متعجبانه، هم جایگاه واقع گرایانه و ساختارگرایانه به طور قابل شناخت مدرنیست بودند. از منظر کوهنی «علوم طبیعی» مشتق شده بود. شکل دیگر (در میان دیگر منابع) هنر ادبی و بصری «بالا» بیان می شد. هر دو به مفهوم سازی و درک صحیح از واقعیت اختصاص داده شده اند. واقع گرایی علمی اثرش را بر دسترسی جامعه شناسانه و علوم اجتماعی در مطالعات فرهنگی داشته است. علاوه بر این ها نشانه شناسی اولیه («علم نشانه ها») و برخی ورژن های مارکسیسم «علمی» (آلتوسری)، همچنان به عنوان مردم شناسی، هم قوم نگارانه و «ساختاری» نیز بر مطالعات فرهنگی اثر گذار بوده اند. اما روش «ساختاری یا برساخته ای» قطعا توجه بیشتری را جلب می کند و در عین حال در این حوزه خوشنام نیست. نسبیت، پست مدرنیسم، اصالت متن یا متنیت و نظری گرایی همه به نظر می رسد برای اشاره به راهی از تعامل با واقعیت استفاده می شود،این گفته منتقدان است که روش شناسی در «مسیری همه کس رو» می رود که حقیقت در میانه راه در آنجا رها شده است. با این حال، روش «ساختاری یا کانستراکتیویست» سرچشمه ادعاهایی برای واقع گرایی ممتاز شده است که بیش از اندازه به توصیف طبیعت می پردازد.
در همین حال مهمترین طرفداران اهل نزاع از «واقعیت» کسانی هستند که به «خونریزی آشکار» توجه کرده اند و خوشبختانه با کانستراکتیویست ها یا ساختاری ها موافق کرده اند که این به این معنا بود که واقعیت همه اش درباره قدرت بود. اما رئالیست ها یا واقع گرایان می خواستند بدانند که چرا مطالعات فرهنگی نمی تواند با بیرون رفتن و تحقیق اثرات تجربی آن را بررسی کند. برای مثال، چرا با مخاطبان «واقعی» سخن نگوییم، آنگاه مالکیت «واقعی» و کنترل رسانه ای شرکت ها را مطالعه کنیم؟
در پاسخ مطالعات فرهنگی نظریه گرایی خود را با پرسش این سوال که چگونه چنین چیزی نیازمند علوم طبیعی پیشرفته است، به رخ کشید. یک درک از، گفته، قدرت الکتریسیته هرگز نمی تواند با چنین روش هایی محافظت شود. چه چیزی درباره الکتریسیته یاد می گیریم اگر درباره آثار آن از مردم مصاحبه کنیم، همچنین درباره رعد و برق؟ آیا دانستن اینکه بنیامین فرانکلین، کاشف هادی رعد و برق یک کارگزار نیرو از نوع سیاسی بوده است، برای درک قدرت الکترونیکی به کار می رود؟ آیا ممکن بود که برای پیشبرد دانش مدارات الکتریکی با استفاده از پرسش سوال از مصرف کنندگان دریابیم که چه تغییراتی را باید در نور لامپ ایجاد کنیم؟ آیا نیروی الکترومغناطیسی با دانستن اینکه از معادن مس در کاتانگا کنترل و سرچشمه می گیرد، درک می شود؟ البته نه. هیچ درک واقعی از قدرت متن نیاز نیست: الف) کنجکاوری درباره اینکه چگونه سیستم های متنیت کار می کنند، به عنوان مثال ظرفیت آنها چقدر است. و ب)برخی تلاش های مداوم برای تعیین اینکه قدرت به چه معناست. هرگونه درک مشابه مجموعه ای از شناخت واقعیت «متنیت» به خودی خود دارد، نه ملاحظه ارتباطات به عنوان واسطه حمل از طریق معانی که بدون تغییر جریان دارند.
این جریان ها، و تلاطم ناشی از تلاقی آنها، به ویژه در مطالعات مخاطبان قابل توجه اند. مطالعه مدرن مخاطبان به طور همزمان علمی تجربی بود که از روش های کمی پوزیتیویستی استفاده می کند و یک حوزه از برخی سوالات نگران کننده درباره «واقعیت» می باشد. مخاطبان جمعیتی بزرگ از «حقایق» بودند اما دانش آنها همیشه و تنها غیر مستقیم بود. مخاطبان رسانه بسیار بزرگ بودند، بیش از اندازه در زندگی روزمره پخش شده بودند و بسیار وابسته به متن برای رسیدن به وابستگی ساختگی دیگر جوامع جمعیتی از قبیل ملت ها بودند. اما عدم قطعیت مخاطبان رسانه مردم را از درخواست سخن گفتن در مورد آنها نکرد. سیاست مداران، طرفداران مسائل، هنرمندان رسانه ها و سازمان های بازرگانی متخصصان در دانستن این بودند که مخاطبان چه چیزی دوست دارند، برای چه چیزی می ایستند و یا می خواستند.
قدرت قطعا در معرض خطر است، زیرا آنهایی که قدرت سیاسی یا بازرگانی می خواستند بایستی مخاطبان خود را «می دانستند». اما در مطالعات فرهنگی این برای تحلیل ها بسیار مهم بود که ادعایی را که پشت مخاطبان به عنوان خدعه قدرت بود را می شناختند، حتی وقتی که آنها توسط دانشمندان ساخته شده بودند. «علایق واقعی» مخاطبان تمایل به توصیف را به گونه ای داشت که مناسب بقای نهادهایی بود که از پشت سر آنها سخن می گفتند. در این شرایط، برای ادعای دانش علمی از خواسته ها و یا نیازهای مخاطبان می خواستند و نیاز داشتند که به جای آزمون پذیر بودن و ابطال پذیر بودن، دچار خود بزرگ پنداری و خود تحویل گیر به نظر برسند. این برای محققان دانشگاهی مهم بود اما نه برای ادعای عینیت مخاطبان دانش «ذهنیت گرا»، چراکه هیچ چیزی به عنوان مخاطب ذهنی وجود نداشت، کسانی که ذهنیاتی داشتند و در با شیوه هایی مخاطبانه تعامل می کردند. اما چنین فعالیت های متشخصانه ای به مقیاس های بزرگ خود آگاهی عنوان نشد.
مخاطبان «ذهنیت ها را نمی دانستند.» آنها تنها تصوری از جوامع داشتند.
احتمال دارد که آنها غیر قابل شناخت بودند، اما مخاطبان به منظور تضمین تداوم نهادهای اجتماعی مهم باید شناخته می شدند.
• ادعا درباره اندازه مخاطبان برای انجام منظم صنایع مهم بود. صنایعی از قبیل تلویزیون، سینما، موسیقی ضبط شده، روزنامه و مجلات و غیره.
• ادعا درباره رفتار مخاطب برای شکل دهی به سیاستگذاری و مقررات دولتی رسانه های عمومی حیاتی بود.
• ادعا درباره «اثرات» رسانه بر مخاطبان در هر ضربان قلب قرن بیستم وجود داشت، با یک میل مدرن برای راحتی و آزادی برابر ترس از دستکاری و طغیان (توسط «دیگرانی» از درون و همچنین «تهدیدات» خارجی).
در رابطه با «اثرات» مخاطبان که بر بازارهای آزاد و سیاست های دموکراتیک برای بقا تاثیر گذاشته است، برای کمپین های سیاسی و بازرگانی که هیچ معنایی ندارند. اما به طور همزمان آنها نباید تحت تاثیر رفتار یا باور نادرست قرار بگیرند. خشونت، کمونیسم، انفعال، افت ذائقه های فرهنگی، آموزشی، بد زبانی، رژیم غذایی بد، ذائقه خوراکی بد. این ها مواردی بودند که برای اثرات مصرف رسانه ای نادیده مانده بودند که از آنجا که بر سر آنها میان سیاستمداران و افکار عمومی توافق وجود داشت به حداقل رسیده بودند. این درگیری ها به ناچار منجر به طغیان دوره ای علایقی شد که چگونه دانش مخاطبان در آن توفیق یافت و اساسا هنوز هم آنچه که مخاطب بوده وجود دارد. تاکنون، تحلیل متنیت اغلب برای هنرهای «بالا» به کار برده می شد که از نظر اخلاقی نشاط بخش بودند. با مطالعات فرهنگی، نه فقط ادبیات و تکنیک های هنری در آثار خلاقانه غیر متعارف از قبیل شوهای تلویزیونی و روزنامه ها به کار برده شدند، بلکه آنها همچنین برای دریافت جایزه آزاد «متون» که هیچ نیت خلاقانه ای آنطور که تا آن زمان بود نداشت، در دسترس قرار گرفت. از قبیل گفتمان های صنعتی و اسناد رسمی و حتی خود «متون» دانشگاهی. بنابراین تحلیل متنیت ممکن شد که آنهایی که به نمایندگی مخاطبان سخن می گویند، از آنجا که اگر آن متن داستانی بود، و برای ادعاهای تحقیقی ساخته شده درباره مخاطبان به عنوان گفتمان، «علمی» نبود. از آنجا که خودش اغلب اوقات مصروف «متنی» می شد که نیاز به توضیح بیشتر داشت، نه یک بخش ممتاز از چارچوب توضیحی بود. چراکه اگرچه مخاطبان نیازمند چنین اصلاحی نبودند و نه نیازمند محافظت اما در یک «معنای دموکراسی» زندگی می کردند که خواسته ها، ترس ها، رفتارها، و تاثیراتش بر آنها وجود داشت، نه به معنای واقعی کسب و کار سود رسان جویای قدرت سازمان ها؟ و آنچه اگر تنها راه بود که مخاطبان می توانستند از طریق متنیت به جای شواهد رفتاری شناخته شوند چه بود؟ و اینکه اگر «مخاطب» به عنوان «برساخته» یک «واقعیت» به عنوان هر چیز دیگری بود که می توانست نامشخص، مشروط، نتیجه گرای دولتی، شرکتی، علمی، استراتژی گفتمانی، نه یک «چیز» با خواص «خونریزی آشکار» بود؟
این جایی بود که من داخل شدم. در این مقاله که در سال 1987 منتشر شده بود، من بحث کردم که مخاطبان تلویزیون تنها با بازنمایی هایی رویارو شده اند.
بعلاوه، کار من در مطالعات فرهنگی و مطالعات رسانه متمرکز بر «خوانش» متون، به ویژه آنهایی که محبوبیت هایی رسیده بودند. ظاهره این دو واقعیت معنی می دهند که:
• من به واقعیت اعتقاد ندارم.
• من مخالف رفتن هرچیزی هستم.
• هرکسی می تواند هرچیزی که دوست داشت درباره ذهنیت مطالعه بدون آزار رساندن به تحقیق تجربی بگوید.
• هیچ روش تحقیقی به اندازه سایر روش هایی که همه استدلالی هستند نیست.
این نقدها در واقع از گرگ فیلو و دیوید میلر می آیند که در یک گزارش پذیرش فرهنگی منتشر شده است که نام آن: مرگ مطالعات فرهنگی و رسانه و عاوم اجتماعی به پایان می رسد، که توسط گروه رسانه دانشگاه گلاسکو با مدیریت فیلو به چاپ رسیده است. آنها می نویسند: برخی نظریه پردازان در طول لبه به سوی جهان گردگ و میش راه رفته اند، جاییکه تنها استدلال واقعی است درحالیکه سایرین در آستانه واقعیت و استدلال شناورند. در اردوگاه سابق، هارتلی بحث می کرد که هیچ چیز مشابهی به عنوان مخاطب تجربی وجود ندارد.3
آنها مدعی بودند که این جایگاه «سازه گرایی رادیکال» (ظاهرا از عنوان «کانستراکتیویست» دیوید مورلی امانت گرفته شده)4 و آنها آن را دوست ندارند.
من یکی از «مردگان پایانی» لقب گرفته بودم. چرا؟
1. زیرا آنها می خواستند که ثابت کنند که جهانی واقعی فراتر از گفتمان وجود دارد.
2. زیرا آنها نگران بودند که «اگر ما می توانیم تنها از طریق شیوه های گفتمانی بدانیم و سوالاتی که ما می پرسیم نتایج ما را تعیین کنند، آنگاه هیچ قطعه ای از تحقیقات تجربی به اندازه دیگری خوب نیست و هیچ «شاهدی» له یا علیه یک پیشنهاد خاص وجود ندارد.» بر خلاف آنچه آنها ترجیح داده بودند این نگاه بود که «حقیقت، معنای رویداد نهایتا قابل مذاکره نیست.»(ص. 24)
3. آنها گفتمانی را می خواستند که اثری همچون یک عامل باشد: «گفتمان می تواند تحلیل شود وقتی که در مقابل روابط مادی تغییر یافته و عدم اعتقاد عموم روبرو شود.»
4. «مشکل کلیدی با رویکرد «شیوه گفتمانی» این است که گفتمان خودش بخشی از جهان واقعی است که می تواند به بهترین نحو قضاوت شود به گونه ای که باقی واقعیت از طریق تجربه و شواهد درباره چیزهایی که واقعا کار می کنند باشد. (ص. 25)
بسیاری با جمع بندی که من انجام دادم موافق بودند که «گفتمان خودش بخشی از جهان واقعی است.» که من یک کار چاپی طولانی را در تلاش برای یافتن راه هایی برای قضاوت در آن زمینه انجام دادم... اینکه آن واقعا چگونه کار می کند، «استفاده از متنیت و شواهد گفتمانی. «مشکل کلیدی» آنها «بی مسئلگی» برای من بود. من کاملا مطمئن بودم که «جهانی واقعی فراتر از گفتمان وجود دارد» هرچند برای دلایلی که پیشتر شرح آن رفت، من هرگز اعتماد نکردم که دانش باید خارج از زبان باید تعریف شود، و در اینجا من دنبال دریدا نرفتم و بیشتر به دنبال فیلسوف علم کارل پوپر را گرفتم. 5
و نه من یک مشکل درباره تغییر گفتمان در پاسخ به تغییر در «واقعیت های مادی» داشتم. دوباره می گویم، این ادعا وجود داشت که من سعی کرده ام که کار خودم را ثابت کنم.
آنجا ایراد دیگری به عنوان نقطه تفاوت میان ما.نیز بر کار وارد شده بود. آنها نوشته بودند که اگر دانش استدلالی بود، آنگاه «هرچیزی وارد آن می شد.»
«هر بخش از تحقیقات تجربی به اندازه دیگری خوب است.» آنها نقطه ای را با اجازه دادن به تصوراتشان نشان دادند که شورشی اینچنین بر پا کنند:
بگذارید ما برای یک لحظه سه نظریه پرداز حوزه فرهنگی را فرض کنیم (دو شارح عمل گفتمان و یک کانستراکتیویست یا ساختارگرا) خودشان را در یک اتاق تاریک زیر شیروانی می یابند. آنها قادر نبودند که نور لامپ را تغییر دهند و در حال بحث کردن پیرامون سوراخی هستند که در کف اتاق قرار دارد و از آنجا خارج می شود. دو نفر موافق هستند که سوراخ در مقابل آنهاست. در این مفهوم «واقعیت» در گفتمان برای آنها شکل گرفته است، که عواقبی واقعی را در جهت گام هایشان دارد. کانستراکتیویست در عین حال، به درستی به سازه گرایی رادیکالش می پردازد، معانی مرجح را توسط دو نفر دیگر دگرگون می کند و سرگردان و به طور تصادفی به بخش دیگری از اتاق شیروانی می رود.
دو نظریه پرداز دیگر [کذا] ارزیابی می کنند که راه کدام است، با این حال، فورا تجدید نظر می کنند وقتی که صدایی را می شنوند که ساختارگرا راه واقعی را پیدا کرده و کف را باز می کند 6
من فرض کردم که من باید «ساختارگرای رادیکال» باشم، فریاد و ضربه های پی در پی را به طور ناخواسته در رویارویی با واقعیت می زنم. «واقعیت»، لطفا دقت کنید، شکل ناخوشایندی دارد، دشمنی بی روح، دروغگویی بی پروا در انتظار برای تکتسچوالیست احمق است که آنقدر غیر عملیاتی است که حتی نمی تواند نور لامپ را تغییر دهد. اما درحالیکه من در واقع اعتبار یافته بودم که محل واقعی را کشف کنم، «روش» من به عنوان «جستجوی سرگردان» خوانده می شود و نه کاوشی تجربی و تعمدانه از نوع واقع گرایانه نیرو بخش و مقوم است که بدون شک هر روز صبح توسط آقایان فیلو و میلر انجام می شود. یک رویکرد مشابه برای فیلو و میلر توسط جیم مک گویگان معین شده بود، در نقد کارهای من در ژورنال اروپایی ارتباطات. ظاهرا من یک پست مدرن «همه جا رو» بودم، بنابراین اینکه برخی سرگرمی ها با هزینه من ساخته شود تا وانمود شود که سناریو «شاهدی» بر مسخره بودن من است و به همین دلیل مرا «مدافع شجاع از دختران اسکس» نامیدند:
به طور کلی از قول هارتلی نقل می شود: «پس چه مشکلی با دختران اسکس وجود دارد، که شما مردان روشنفکر را مغرور ساخته است؟ آنها / ما دوست داریم ببوسیم! «من شخصا، هیچ تیشه ای برای تیز کردن در برابر دختران اسکس ندارم. من می گویم: زنده اند و بگذارید زندگی کنند. اما چه ارتباطی میان دختران اسکس و تام پین است، کیست که بر اساس نظر هارتلی، قهرمان است؟ قهرمان و قهرمان بوسیدن پشت پرچین در حومه جنوب شرق انگلستان. این یک تصویر پست مدرن است. در واقع اما من کاملا مطمئن نیستم که چه چیزی به ما می گوید. هیچ چیز، من شک دارم. فقط مقداری سرگرم کننده است.
بیایید واقعیت را بگیریم. من آزادانه از متن هارتلی دریافت کردم، و احتمالا مجاز است، یا حتی هیچ ساز و کاری برای آن وجود ندارد. 7
به دلایلی که در صفحات آشکار بوده است، من دو پاراگراف را از یک کتاب 250 صفحه ای که درباره وجهه «دختر اسکس» بحث کرده بود گرفتم که در آن یک شخصی سازی از «حومه، زنانه شدن، عادی سازی مشتری مداری» وجود داشت.8
در جای دیگر در آن کتاب من برداشتی از فیلسوف سیاسی و دموکرات توماس پین برای بازنمایی امکانیت آزادی سیاسی عمومی از طریق روزنامه نگاری داشتم. همینطور برای بوسیدن، من مثال های مختلفی را از رسانه های تصویری تحلیل کردم و همچنین بحث شده بود که چگونه مفهوم فعلی «بوسیدن» ممکن است شرح خاص متقابل روابط جمعیت شناختی، میان مالیات گیرندگان و مخاطبان بوجود آید. برای مثال «بوسیدن» مسلما یک استعاره جذاب قابل بحث است، قطعا ابزاری بهتر برای آموزش فراهم می کند، برای چنین تماسی که با زبان اهل مجادله آشناست (مانند تراشیدن محورها در مقابل دختران اسکس) بر مبنای مفهوم قدرت، سلطه و تقلا مطرح می شود. 9
یک تصویر از تام پین از بوسه یک دختر خیالی در ساسکس از اسکس می تواند برای ارتباطات صمیمانه جمعیتی میان تئوری سیاسی و مردم عادی قرار گیرد. بنابراین با تمام معنا بگذارید آنها را ببوسیم. چنین چشم اندازی کمتر از تماشای منتقدان خودساخته «مترفی» خنده دار بود که می خواستند پیام های (یاقوتی) قدرت محبوب را میان «توده ها» پخش کنند، در حالیکه درمان معمولی شدن معاصر به عنوان یک مساله تا حدودی سرگرم کننده، چیزی را دلالت نمی کرد (و به نام «ثبات»، رفتار مشابه را به کار من گسترش داد.) من در استفاده از تلویزیون بحث کردم که این مورد تنفر عادی است- امتناع از دیدن سیاست ها در زندگی هر روزه، یا پتانسیل های مترقیانه در لذت- اشتباه طولانی مدتی بوده است که بریتانیا آن را مرتکب شده و شاید عقلانیت بین المللی آن را نهاده باشند، جاییکه دموکراسی، به ویژه هر نشانه ای از آن ناشی از دموی خود آن است، شکستی را گرفته است.10
در همین حال، در استرالیا، یک بحث عمومی بسیار مورد تنفر توسط کیت وینداسکات مطرح شد که در آ« زمان ورود به مرحله ای حرفه ای از جدالگرایی (controversialism) بود (وی بعدها از این موضوع به طور انکار برانگیز از وسعت جنایات نسبت به مردم بومی توسط مهاجران استرالیا تغییر جهت داد). سر و صدای این مناسبت درباره روابط میان مطالعات فرهنگی و آموزش خبرنگاری بود.11
در یک مقاله که در حداقل پنج ورژن متفاوت و در سه قاره منتشر شد، وی همچنین به مقاله 1987 من حمله کرد و همچون فیلو و میلر آن را مورد نقد قرار داد:
رویکرد منطقی هارتلی این است که همه سردبیران نیاز به انجام دادن روش های مختلفی برای ارزیابی مخاطبان دارند یا یک تغریف متفاوت از آنچه مخاطبان هستند، به آنها کمک می کند که خئدشان را رتبه بندی، حلقه بندی و انتخاب هایشان را بازنگری کنند. 12
هرچند که یک «منطق» هرگز به من پیشنهاد نشد، این ممکن است در واقع چیزی باشد که کارل پوپر از آن با نام «فرضیه جسورانه» یاد می کند- این «ابطال پذیر» بود و توسط آزمون آن از نظر تجربی و در برابر سابقه تاریخی قرار می گیرد. اما ویندشات به اندازه کافی تجربه گرا نبود ، او نمی خواست که همه چیز را آزمون کند. این برای او کافی بود که سردبیران و رسانه های پخش «اعتقاد داشته باشند که مردم واقعی در جهان خارجی وجود دارند.» در واقع، اما آن اعتقاد کیفیت آنچه درباره مخاطبان شناخته می شود («یا باور می شود») را تعیین نمی کند، نه به معنای استفاده برای پیدا کردن است. برای ارزیابی اینکه چگونه روش شناسی های مختلف تولیدات «متفاوتی» را برای مخاطبان انجام می دهند، این تنها برای مشاهده آنچه اتفاق افتاد وقتی که یک روش بنیان گذاری شد تغییر کرد. این زمانی اتفاق افتاد که متر م-مردم با سیستم دفتر خاطرات در تلویزیون رتبه بندی شد. این برای موسیقی زمانی اتفاق افتاد که نمودار موسیقی پاپ اصلاح شد و برای انتشار زمانی که ردیابی فروش نرم افزار معرفی شد. ناگهان تفاوتی در آهنگ های پرفروش ایجاد شد، موفقیت آهنگ های مختلف، شوهای برتر متفاوت. و فراتر از این اختلالات گاه به گاه برای «کسب و کارها به طور معمول» تظاهرات معمول از قدرت روش شناسی های متفاوت برای تولید مخاطبان «متفاوت» در شو برای همه زمان ها بود، وقتی شرکت های نظر سنجی رقیب نمونه مشابه جمعیتی داشتند. «روش واقع گرایانه» ویندشات از اشاره به «خونریزی آشکار» (تنها لگدی به جدول برای اثبات واقعیت آن است) همچنین توسط دیوید مورلی پذیرفته شده بود. در کتاب تلویزیون، مخاطبان و مطالعات فرهنگی، وی «ارزش اصلاحی» به «رئالیسم ساده لوحانه» را ستود، اما آنگاه بحث را از «اپیستمولوژی» به «هستی شناسی» (آنتولوژی) تغییر می دهد (وی به حساب آورده است که من می خواهم آنها را تلفیق کنم.) بدین منظور برای حفظ ورژن خودش از واقع گرایی:
به طور طبیعی، هر دانش تجربی که ما ممکن است از مخاطبان تلویزیون تولید کنیم از طریق شیوه های ویژه گفتمانی ساخته می شود، و طبقه بندی و سوالاتی ارائه و عدم ارائه این گفتمان ها طبیعت دانشی را که می توانیم تولید کنیم را تعیین خواهد کرد. با این حال، این محل بحث است، در مقابل هارتلی، که در حالیکه ما تنها مخاطبان را از طریق گفتمان می شناسیم، مخطبان در واقع خارج از شرایط این گفتمان ها وجود دارند. 13
اما مشکل به این راه حل نشده بود. هنگامی که مورلی موافقت کرده بود که «ما می توانیم از طریق گفتمان بدانیم»، که باید به دنبال این باشیم که ما نمی توانیم بدانیم چه و چگونه چیزهایی «خارج از گفتمان وجود دارند». در تاکید بر لغزش «واقعیت» [از آنجاکه من می گویم بنابراین؟] احتمالا درست از آب در نمی آید. در مقابل، اصرار من این است که مخاطبان «داستانهای مرئی» بودند –محصولات گفتمانی- تنها یک ادعا نبود که هیچ چیزی فراتر از ساختار وجود ندارد، تنها اینکه آنچه دانش تولید کرده است و درباره مخاطبان می گرداند گفتمانی است و هیچ چیزی کمتر از واقعیت برای آن وجود ندارد.
حتی اگر اگر او نقطه معرفت شناسی خودش را تصدیق کرده بود، مورلی برای رفتن مسافتی بیشتر از هستی شناختی نداشت. او «مقابل» بحث من بود و استدلال می کرد که هیچ مخاطب «واقتی» فراتر از تولیدش به عنوان طبقه وجود ندارد. در اینجا نکته من این نبود که هیچ انسانی خارج از آن وجود ندارد، نه اینکه «ما» باید آنگونه فکر کنیم یا هر کاری که دوست داشتیم را انجام دهیم. من تمایل زیادی برای فرضیه سازی درباره اینکه مخاطبان چه کسی هستند، چه انجام می دهند، یا به چه فکر می کنند نداشتم در حالیکه منتقدانم بیشتر به این امور مشتاق بودند، نه اینکه من ادعا کنم که پشت سر آنها صحبت کرده باشم. در اینجا آنچه که من در سال 1987 نوشته ام را می نویسم: [مخاطبان تلویزیون] داستان های نامرئی هستند که موسسات آنها را به منظور نهادهای مختلف برای تضمین مکانیسم های بقای خود تولید کرده اند. مخاطبان ممکن است تصور تجربی، به لحاظ نظری یا سیاسی داشته باشند، اما در همه موارد محصول یک داستان است که نیازهای متصوره موسسات را پاسخ می گوید. در هیچ موردی مخاطب «واقعی» یا خارجی برای ساختار گفتمانی وجود ندارد. هیچ مخاطب «واقعی» که فراتر از تولید به عنوان یک طبقه قرار گیرد وجود ندارد که صرفا گفتن اینکه مخاطبان به خودی خود با بازنمایی مواجه می شوند. 14
مخاطب تلویزیون مدرن مانند یک «مخاطب» در یک بافت سنتی نبود- می گوید یک مخاطب با پاپ یا خانواده سلطنتی و یا یک مخاطب در تئاتر. مخاطبان رسانه های مدرن در حال حاضر «پست مدرن» بودند. این یک خود آرائی یا مثل آن نبود، نه یک مونتاژ، نه شناخته شده توسط خودش با نگاهی متقابل و برخورد، و آن همچون یک جمعیت یا اراذل و اوباش رفتار نمی کنند. وجود آن واقعی نبود و در واقع مجازی بود. مخاطب تلویزیون به عنوان چنین چیزی وجود نداشت. در عوض، «مخاطب» یک ساختار گفتمانی از (میان دیگران) سازمان های رسانه ای، قانونگذاران دولتی، و منتقدان دانشگاهی بودند. در این ایده های سنتی گسترده مخاطب به عنوان مونتاژ شده خود نما [معرفی شد]، و این استعاره به منظور اجتماع دوگانه جمعیت های غیر مرتبط به کار برده شد. برای مثال، افراد نا آشنا در خانه. آنهایی که مخاطبان را در این راه ساختارمند (کانستراکتد) کردند می خواستند که از آنچه آنها درباره آنها برای اجازه اعمال تعهد در موسسات «می دانستند» که از آن مخاطبان به عنوان مردم به طور معمولی از مطالعه حذف شدند، از جمله دولت، رسانه و نهادهای دانشگاهی و نقد.
مخاطبان مردم نبودند- نه کل هر فرد، نه برخی از «مردم». مردم جایگاه مخاطبان را از زمانی به زمان دیگر اشغال کرده بودند، و در چگونگی انجام این کار توسط خود رسانه ها نظارت می شدند. اما «من» که تلویزیون تماشا کرده ام اینگونه بودم:
• بیشتر از «مخاطب»: «من» مصرف کننده، شهروند، خواننده، والدین، استاد و غیره.
• کمتر از «مخاطب»: «من» به طور کامل آنچه در نظر موسسه مخاطب تصور می شود هستم- از نگاه آنان «من» ممکن است سن، ملیت، جنسیت اشتباه باشم یا من ممکن است دیدگاه ها، ذائقه ها و رفتارهای اشتباهی را نمایانگر باشم
• به غیر از «مخاطب»: چه زمانی «من» مخاطب هستم، و چه زمانی نیستم؟ آیا من مخاطبم تنها زمانی که در صفحه با تعامل فعال شرکت می کنم؟ هرگاه دستگاه تلویزیون من روشن می شود چه من تماشاگر آن باشم یا خیر؟ وقتی من کلیپ های تلویزیونی را در یک کلاس درس یا سالن کنفرانس نشان می دهم؟ وقتی که من پس از خرید کالا، بیان نظرات، یا برای رای به احزابی که در تلویزیون ترویج شده است؟ وقتی که من «من» هستم- به عنوان متاثر از تلویزیون به طور مستقیم، خواسته یا ناخواسته.
• «بهتر» و «بدتر» از «مخاطب»: «من» به گونه ای غیر قابل پیش بینی با مخاطب پژوهی رفتار می کنم- برای مثال، من بعد از تماشای یک فیلم اکشن درام به سرعت از نردبان قدیمی بالا نمی روم. من کوکا یا همبرگر نمی خرم، مهم نیست که چه تعداد تبلیغ شده باشند، من پس از تماشای در تعقیب پلیس با ماهواره برای امنیت جهان یا کمپین امنیت پلیس، بیش از اندازه آرام رانندگی نمی کنم.
• «من» در تلویزیون همیشه فراز و فرود کوتاه از آنچه «مخاطبان[ به طور معمول تصور می کنند که شبیه آن هستند، را می بینم- این دو بخش صحیح شاید در فرض بنیان گذار سیمپسون ها باشد. «مخاطب» یک «داستان نامرئی» بود- هرگز با چنین چیزی در کل مواجه نمی شد، خودش بود، برای خودش صحبت می کرد. این یک شناخت ذهنی نیست. این می تواند تنها یک عینیت از دانش باشد. اما این یک عینیت گفتمانی بود. از نظر تاریخی، مخاطب تلویزیون اغلب تولید می شد و به قدرت به عنوان یک عینیت مدرن شده، دانش مترقی تلقی می شد. این به تنهایی برای بسیاری از محققان اهمیت داشت، زیرا برای جمعیت بزرگی ایستاده بود و به منظور بررسی برای پاسخ به سوالات مهم درباره جمعیت های کشورهای مدرن تحقیقی می کرد. آیا آنها شورش می کنند؟ چگونه رای خواهند داد؟ چه چیزی می خرند؟ چگونه تسلیم مدنیت می شوند؟
این سوالات در سراسر مجموعه طیف رسانه مهم تلقی نمی شدند، اما تنها در رابطه با محبوبت ترین های جاری یا «توده» متوسط سنجیده می شدند. تعداد کمی از محققان خارجی کتاب خرده فروشی علاقه مند به «مخاطب» برای ادبیات بودند- خوانش ادبی عمومی به سادگی نه به عنوین یک توده زندگی تصور می شد، مردم تجربی برای پیمایش بایستی هر 15 دقیقه هر بعد از ظهر مطالعه می کردند که کدام صفحه از کدام انتشارات روشن می شد. مخاطب پژوهی شاخه توسعه یافته ای از ادبیات، تئاتر، یا مطالعات موسیقی نبود. برعکس، مخاطبان واقعی- مردمی که در واقع به عنوان مخاطب بازی ها، شوها، اجرای موسیقی ها جمع می شدند- به ندرد در مقایسه با «مخاطبان»ی که در خانه می ماندند و تلویزیون می دیدند، در پیمایش مقایسه می شدند. این بدین دلیل بود که علوم اجتماعی تنها علاقه مند به مخاطبان به عنوان جمعیت های گرفته شده به عینیت دانش بود- به ویژه به دانش بازرگانی، دولتی یا انتقادی. این مخاطبان در خودشان وجود ندارند، هرگز برای خودشان مهم نیستند. آنها تنها در دانش موجودیت می یابند. نوع ایده آل از علوم مدرن دانشی را ترجیح می دهد که در کل عینی، غیر شخصی، و مستقل از محقق (آنطور که مورلی در بالا به آن اشاره کرد). اما دانش مخاطبان تلویزیون این شکل از عینیت ناب را نمی دهد، نه تنها به این خاطر که خود پژوهش ها تقریبا به گونه ای بخشی از یک پژوهش بودند، بلکه همچنین به این خاطر که مخاطبان تنها با متنیت مواجه می شدند. اینجا جنبه های مختلفی از متنیت برای مخاطب وجود داشت:
1. مسائل اپیستیمولوژیک متنیت خود دانش علمی- اینکه تا چه اندازه «شناخت» را از حالت بازنمایی دانش ایجاد کرده بود، به جای آنکه شکلی از دارایی های فیزیکی را از آن خود کند
2. متنیت یافتن مخاطب توسط دانش-جویای موسسات- که مردم را به رتبه هایی تبدیل می کرد، برای مثال، اغلب آنها در کجا به شکل خاموش در آمار تبدیل می شوند.
3. آدرس متنی به مخاطب در چارچوب خود گفتمان رسانه ای- که بخشی از متن رسانه به روابط بین خود و «خوانندگان» اختصاص داده شده است.
تحلیل متنیت برای سال های متمادی با مسائل ثانوی دست و پنجه نرم می کرد، از طریق مساله از آنچه امبرتو اکو آن را «موقعیت خواننده» می خواند. 15
کارهای بسیاری بر روی «خواننده ضمنی» متنیت از ادبیات انجام شد (Iser) و متنیت «خواننده مرجح» رسانه (هال و دیگران)، بر «پذیرش» و تئوری «پاسخ خواننده» (رادوی)، بر «(نوع ادبی) باز» و «بسته» (عامه پسند متون (کولر) و بر «جوامع تفسیری» (فیش).16
همه اینها حاکی از یک مرز بسیار فازی بین «متن» و «خواننده» بودند- هر رسیدن به دیگری با استراتژی هایی از نشانه شناسی تا رونشانسی، طراحی شده بود تا سراسر شکاف میان معنا و هویت را «پر کند».
«سازندگان متن» سعی کردند تا هر ترفندی را در کتاب برای رجوع آن مردم به آنجا ایجاد کنند. این ترفندها عبارتند از: تایید، میانجگری، موقعیت یابی، سخنرانی، ترجیح دادن، جذابیت، فریفتن و اغوا. واضح بود که چنین مسائلی نیازمند در نظر گیری بودند وقتی که مخاطبان مورد مطالعه قرار گرفتند. یک نیاز واقعی برای تحلیل متنیت مناسب و معقول باقی مانده است، درست در قلب مخاطب پژوهی تجربی. چگونه متون، شامل روزنامه نگاری حقیقت گو، روابطی را با خوانندگانشان برقرار می کنند همچنان چه چیزهایی را به عنوان موضوع خود بازنمایی می کنند؟ 17
این سوال باقی می ماند، مهم نیست که چه میزان از خوانندگان واقعی ممکن است درباره تجربه خودشان از برخورد بگویند.
در همان زمان مهم بود که خواننده ضمنی را تشخیص دهند، که می توانست توسط تحلیل تجربی از عینیت متن موجود شناسایی شود، از تحقق آرزوی نقادانه، که مخاطبان به سادگی آن را برای چیزی که مشاهده گران مانند آنها دوست دارند، ادامه می دهند. آلن سینفیلد و سایرین دربرابر منتقدان ادبی که دوست داشتند «خواننده» یا «مخاطب» را برای یک متن داده شده به عنوان پاسخ ویژه احساس یا فکر به استمداد بطلبند. این پاسخ ها اغلب تبدیل به پیش بینی های صرف از خواسته های شخصی و خوانش نقد می شد، که «به گونه ای مسالمت آمیز با یک «خوانش» غیر واقعی به پیش می رود، در نتیجه باعث زدوده شدن احتمال اینکه خوانندگان از گروه های تابع باشند به وجود می آید.18»
سیاست این امر فراتر از ایمان بد شخصی است. این فقط از نوع طرح ریزی است که من در درجه موسساتی به عنوان «داستان نامرئی» مخاطب آن را شناسایی کردم- طرح ریزی برای رفع نیازها، ترس ها یا خواسته های «مخاطب» از تصور نهادی، لازم است که بازرگانی، دولتی یا انتقادی باشد.
اما علوم اجتماعی تجربی گامی اپیستیمولوژیک بر می دارد. این به همان چیزی که به عنوان «مردم»- توده به عنوان یک کل، از طرف نهاد برای مخاطبان تعریف شده است، می رسد. مخاطبان تلویزیون به طور معمول برابر «ملت» قرار می گیرند. این نوع از طرح ریزی کاملا در هم کشیده نیست، در واقع نیازمند نام داده «تعمیم پذیر» بود، به این معنا که بیان جهانی کردن می تواند درباره جمعیت ها از طریق شواهدی که درباره مخاطبان متنیت شده ساخته شود.
دیوید ای. مریسون تا آنجا این مساله را رد می کند که آن را در کل یک سرمایه گذاری مطالعات فرهنگی «بی اهمیت» و بی اساس می خواند، بر اساس نظر وی، باید تولید داده به شکل «تعیمیم پذیر» (کمی) انجام شود. در این دوره از این نقدها وی به یک حساب آشکار از آنچه خواننده علوم اجتماعی می خواند نسبت به سایر تحقیقاتی که بر روی مردم انجام می شود باز می کند:
اگر تعمیم دهی [البته یافته های گروه متمرکز] آن نتایج مورد نظر را نداده اند آنقدر بی معنا می شود که خوانند «مجبور می شود» به آنها معنا بدهد و این کار را با تعمیم دهی خودشان از طریق فرض عام به جمعیت گسترده تر انجام می دهد. بدون این فرض ها تحقیق حس کمی ایجاد می کند، یا آنقدر بی اهمیت است که نمی توان ارزش جدی برای خوانش آن داد. چرا زحمت خواندن حساب یک تعداد قلیل از مردم را که از میان جمعیت عامه انتخاب شده اند به خودمان بدهیم، اگر هیچ چیز ویژه ای در مورد آن وجود ندارد؟ آنها اینگه هستند... مردم عادی که وضعیت خود را از علایق با آنچه که آنها درباره عامه مردم می گویند، به پیش می برند. 19
چه می شود اگر «آنچه آنها ممکن است به ما درباره عموم مردم می گویند، هیچ چیز نباشد؟ آیا خود «مردم» صرفا بی اهمیت هستند؟ موریسون مفهومی از بازنمایی خود توسط مردم عادی نداشت. وی گمان می کرد، برای مثال، که «برای دانستن اینکه چگونه برای از مردم تلویزیون را با زندگی روزمره خودشان ترکیب می کنند در درجه ای از بی اهمیتی قرار دارد که نباید آن را بررسی کرد، مگر اینکه این اطلاعات بتواند بیشتر از دایره خود آن افراد تعمیم داده شود» (ص. 158)
مخاطبان تنها علاقه مند به چیزهای بودند که آن را می خواستند و برایشان وجود نداشت. آن نیازمند داده هایی درباره تعداد کافی از «مردم عادی» بود که تحلیل آماری را حمایت می کرد. به وضوح، راهی که پژوهشگر متنیت مخاطب تولید می کرد شکلی از دانش بود: در مورد موریسون، دانش تنها در شکل داده های کمی مجاز بود. با این حال، یک محقق از یک سنت متفاوت ممکن است «دانسته هایی» از «مخاطب داشته باشد اما نه از یک جامعه به طور کل، اما به عنوان یک درخواست متنی بیان کند. این یک «شما» هستید، نه یک «آنها» (بسیار کمتر از «آن»).
با این حال، درخواست های متنی توسط رسانه یا سایر آژانس ها باید به راه های گوناگون «مردمی» شود. اینکه تا چه اندازه این اتفاق افتاده بود یک سوال قانونی برای تحقیقات تجربی بود. برای مثال، در پاسخ به کمپین های سیاسی و تجاری، مردم به خیابان ها می ریختند تا میان خوب و بد یا آنهایی که رای داده بودند، خریده بودند یا با قدرت تمام تماشا کرده بودند. به همان اندازه، با توجه به بهترین تلاش های کمپین های سیاسی و بازرگانی، آنها تصمیم گرفتند که آنچه را که مورد نظرشان بود را انجام ندهند. اما هیچ کس نمی دانست که چگونه همه اینها بر می گشت، اگر نه در همه، که چرا تبلیغات یا عمومی سازی پیش از یک رویداد نیاز بود، راگیری در طول آن، و مخاطب پژوهی بعد از آن. این دلیل ساده بود: «مخاطبان» و «مردم» چیزهای مشابهی نیستند. یک شکاف وجود دارد. امن نیست که از مفهوم «مردم» حسی مشترک برابر با مخاطبان بگیریم. در مقابل، به نظر می رسد که امن تر باشد که یک همگرایی میان «متون» و «خوانندگان» پیشنهاد کنیم.
محققان بی باک کسانی هستند که در سراسر شکاف میان مخاطبان و افراد در تحقیق (بازنمایی و سنجش) «واقعیت» هنوز متنیت را پیدا می کنند. اما فانتزی روشنگری از پیش نشانه شناسی کودک وحشی به دوستی تحقیقات تجربی ادامه یافت. یک تمایل رشتگی به تعریف «واقعیت» در مخالفت با «متنیت» ادامه یافت و برای یافتن «واقعیت» چنین چیزی به عنوان ایده ها و نگرش ها، رفتارها و ساختارها، قدرت و تقلا، در یک حالت طبیعی، توسط یک سری فعل و انفعالات پاک شده است. اما «مردم» دردرک انسان شناسانه ناخالص بودند. آنها در معانی طولانی قبل از محققان مخاطب در کمین آنها در بازار مخفی بودند، یا آنها را از مرکز تلفن، یا در آزمایشگاه با تمرکز در اتاق نشیمن به دام می انداختند.
تحقیق اجتماع محور نیازمند متنیت سازی زندگی هر روزه و شویه های خوانش بومی به صورت جدی تر است و در مورد «خوانش» (عمل) به جای «مخاطب» (یک چیز) باید فکر کرد. کدام مخاطبان متن رسانه ای را «می خوانند» که اغلب بررسی نشده است. تحقیقات تجربی مخاطب معمولا در جایی دور دست در پایین از این آغاز می شود، وقتی مردم شیوه های خواندن را در اجرای متنی بیشتر پردازش می کنند، از قبیل تکمیل دفترچه خاطرات، پر کردن پرسشنامه، شرکت در گروه های متمرکز و غیره. به بیان کوتاه، مخاطب به عنوان «خواننده» به ندرت گرفتار عمل می شود. چراکه چیزی به «دانش» تبدیل شده بود که مردم به جای «مصرف» متن آن را تولید کرده بودند. برای برخی محققان، آن مانع نهادی برای پذیرفتن مخاطبانی که یم پدیده متنی در بازی را یادآوری می کردند، ابتدایی بود. آنهایی که تحقیقات تجربی می کردند می خواستند که قادر باشند از طریق آن دریافتی را انجام دهند. آنها بر خوش آشکاری، تابعیت، وجود مستقل مخاطبان قبل از عمل مطالعه تکیه کرده بودند. و آنان نیاز به چنین مخاطبانی برای ایستادن به طور مستقیم برای جمعیت های بزرگتر داشتند، بنابراین جمع بندی در خصوص نمونه های ویژه می توانست تعمیم داده شود. در برخی سطوح، این یک موضوع مالی بود، محققان می خواستند که از اعتبار علمی خود در مواجهه با شوراهای بودجه یا موقوفات که مایل بودند «علوم» را حمایت کنند، محافظت نمایند، اما آنها با «پست مدرنیسم» مشکل داشتند. با این حال، مسائل مختلفی با این نوع «متنیت شکسته شدگی» (detextualized) مخاطب پژوهی تجربی به عنوان مدرک روبرو شدند:
• نخست، تحقیق از چنین جمعیت هایی همیشه از نقطه نظر تحقیقات نهادی انجام می شد، نه از آن جهت که بخواهند خود «مخاطب» را شناسایی کنند. «به دور از رعایت احترام نقطه نظر مخاطب، چنین تحقیقاتی می خواستند چیزی را درباره «رفتار» مخاطب جمع بندی کنند که به سیاست ها منجر شود (سیاست هایی اعم از دولتی، بازرگانی یا انتقادی) برای تغییر آن طراحی شده بودند.
• دوم، اینکه این تحقیقات فردگرا و رفتارگرا بودند- رسیدگی به معاشرت شیوه های رفتار مردم به عنوان مخاطب با شخصیت ها و وضعیت هایی که به عنوان «ذهنیت» مخاطب وجود داشت. چشم انداز دیگر بر مخاطبان عمل «بودن» یک مخاطب را به عنوان نوعی سواد، نه به عنوان نوعی شخص مطالعه می کرد.
• سوم، «تجربه» بودن یک مخاطب گفته می شد که بسیار کم درباره «نظام متنیت» که مخاطبان با آن روبرو شده بودند. 20 نشانه شناسی و قدرت نهادی نظام متنیت از قبیل خبرنگاری، درام یا تبلیغات نمی توانست از طریق سخن گفتن با مخاطبان یا (خوانندگان) مطالعه شود، از آنجا که این پدیده محصول چنین نظامی بود.
از مردم درخواست می شود که چگونه چیزی را درباره مردم احساس می کنند، اما بسیار کم از آنها درباره سیستم سوال می شود. نهادهای گفتمانی نمی توانند خارج از تجربه افراد توضیح داده شوند. به اندازه کافی برای یک محقق تجربی واقع گرا عجیب است، جرج فیلو ابدا علاقه ای به تلویزیون به عنوان یک نظام متنی، یا در مفهوم متن، گفتمان، یا حتی مخاطب نداشت. وی به لحاظ سیاسی علاقه مند به کمپین های انتخابات حزبی بود- نه در درک مخاطب، اما در تغییر آن. در یک نشریه به نام «اعزام» از مناطق فاجعه وی نوعی از اثر تجربی را که با گروه رسانه ای گلاسکو انجام داده بود را گزارش کرد:
چه رابطه ای میان آنچه که در رسانه گفته شده و آنچه توده مردم در واقع معتقد هستند وجود دارد؟ کدام توده ای از مردم به اخبار در افریقا به عنوان تصوری از شیوع بیماری، مرگ و میر، نوزادان گریه، پناهندگان، اجساد و ... نگاه می کنند: چه تصوری از آن به عنوان آشفتگی فراوان دارند. من از مردم در گروه های متمرکزی که ما در اختیار داشتیم پرسیدم، آیا رواندا را به یاد می آورید و همه جنگ ها و همه آن را؟ «اوه. بله، بله»، آنها می گویند: «ما آن را به یاد می آوریم». چه چیز را به یاد می آورید؟ «اوه، اجساد مردگان، تعداد زیادی از پناهندگان، چیزهایی هستند که به یاد می آورید.» چه چیزی باعث این شده است، من گفتم، آیا شما دلیل این مساله را به یاد می آورید؟ «اوه، مبارزه قبایل زیادی بود، آیا همین نبود؟» اگر آنها کلمه «قبایل» را به شما می گویند، من می گویم، چه چیزی در ذهن شماست؟ «مردانی در دامن چمنزار» و آنها می گویند: «مردانی در دامن چمنزار با نیزه».
بنابراین من به شما می گویم که بدتر از آنچه که ما می توانیم تصور کنیم برای روزنامه نگاری چکیده، و بدتر از استعمار و یا کلیشه های پسا استعماری است که ما می توانیم در سرمان تصور کنیم، این است که در سرهای مردم بسیار زیادی از جامعه... ما نیاز به شکست راه به گونه ای داریم که مردم درباره افریقا فکر می کنند: شکستن ایده های مردان در دامن چمنزارها... شما نیاز به آن دارید... به قالب ها و کلیشه ها حمله کنید. شما نیاز به شناسایی لحظاتی از اطلاعات دارید که راه پایه را شکسته به گونه ای که مردم درباره افریقا فکر می کنند. 21
در حالیکه ادعای دسترسی شفاف به واقعیت می شود، این نوع از تحقیقات تجربی به هیچ وجه قصد ترک واقعیت را آنگونه که از آن دریافت می شود ندارند- هیچ تمایلی در اینجا برای «زندگی و زنده گذاشتن» نیست. دختران اسکس باید «شکسته شوند».
باورهای او باید «مورد حمله قرار گیرد،» اندیشه اش «باید خرد شود». چنین خط فکری فیلو و میلر را به سمت یک وارانگی فوق العاده از هدف اصلی گروه رسانه ای گلاسکو می کشاند. این گروه در سال 1970 راه اندازی شد که به تحلیل شکاف میان گزارش های رسانه ای و واقعیت بپردازد، و بنابراین برای نگه داشتن رسانه به حساب تعصب، تحریف و عدم عینیت فعالیت می کرد. این گروه برای تنبیه روزنامه نگاری تاسیس شد.
اما در زمان فیلو و میلر بیشتر دستور کاری که گرفت این بود که به عنوان محلی برای مطالعه معضلات رسانه (همین بخش با آن باقی ماند.) باشد. رسانه خبری نه تنها اجازه خلاصی از قلاب را نمی دهد، خبرنگاران تبدیل به نجاتگر سیاست های رادیکالی شده اند که قبلا بر ضد خبرنگاری به نام مطالعات رسانه آمده است. فیلو و میلر، از یک موضع چپ را پذیرفته اند، بازتولید بحث های مشابه زیادی ضد تحقیقات رسانه ای دانشگاهی که برای یک موضع راستی توسط کیت ویندشات رشد یافته است. آنها روزنامه نگاری خود را به عنوان تنها گفتمان مدرن، مترقی، انتقادی چپ بعد از غارت پست مدرنیسم تحسین کرده اند: کناره گیری از مسئولیت توسط دانشگاهیان به معنای این است که به سمت خبرنگاران چپ که سخت برای کشف حقایق و آشکارسازی فساد و سوء استفاده از قدرت کار می کنند، معطوف شده است. بسیاری از مهمترین نققدهای نافذ از توسعه حوزه هایی از قبیل مدیریت اطلاعات دولتی، روابط عمومی جدید و صنایع ترویجی و فساد سیاسی، پنهانکاری دولتی و نظارت، شیوه های روزنامه نگاری، کنترل سردبیری، سانسور و تضاد گزارشگری خبری، مطبوعات تلخیصگر، امپراطوری های رسانه ای و پخش ماهواره ای، مسائل زنان در رسانه خبری، سیاست های جنسیتی و فرهنگ، در نژاد پرستی و در کودکان، دوران کودکی و نوجوانی، نه توسط دانشگاهیان بلکه توسط خبرنگارانی به رشته تحریر درآمده اند. 22
«اگر نقطه این است که چهان را تغییر دهد.»، فیلو و میلر، «آنگاه کار [به عنوان مثال رسانه و مطالعات فرهنگی] بی معناست» (ص. 48)
چیزی که آن را بی معنا می کند این نبود که من هیچ چیزی برای گفتن درباره رسانه، فرهنگ، متنیت، و مانند آن نداشته باشم، و نه اینکه حتی ساختن دانش ذهنی توسط روش های رشته ای مناسب به خطا رفته باشد. کمبود آن بود که یک نقد نافذ به اندازه کافی برای «تغییر جهان» به سمتی که گروه رسانه ای گلاسکو تایید کرده وجود ندارد. ظاهرا، اگر ما برای اصلاح مخاطبان شکست خورده باشیم، متنیت گراها مسئولیت دانشگاهی را رها کرده اند. با در نظر گرفتن آنها به عنوان یک یافته به منظور درک آنچه آنها بودند، یا آموزش مستقیم آنها، یا آموزش دانش آموزان و روشنفکران درباره آنها، نشانگر قابل قبولی از مسئولیت اجتماعی برای فیلو و میلر نبود. تلاش (آنچنان که من انجام داده ام) برای شرح یک جایگاه نقادانه که در جایی از «نقطه نظر» مخاطب قرار می گرفت مورد نفرت بود، مگر اینکه آن را با تلاش برای «نفوذ» ضعیف رذالت بار با «نقد نافذ» همراه کنند. اگر شما نمی خواهید که محبوبیت را افزایش دهید، آنگاه شما برای «جشن گرفتن» آن اخراج می شوید و در رسوب فرهنگ بدبخت کنندگان برای سیاست های از دست رفته از هم گسیخته انقلابی، «جشن» پوپولیستی بگیرید، خطر و سیاست زدگی (depoliticizing) را بپذیرید. در همان زمان، «شکستن»، «حمله» و «خرد شدن» ذهنیت مطالعه ای بود به نوعی که درک اینکه بخشی از «علوم» تجربی باشید انجام شود. نویسندگانی که چیزی مثبت در تلویزیون یافتند به صورت کنایه آمیز آن خبرنگاران قهرمانی که «سخن کار می کردند» تا «حقایقی را کشف کنند» را ارزیابی می کردند.
دانشگاهیانی که جایگاه آموزش خود را برای آموزش صرف شکست های «از طریق سوء استفاده ها و فساد قدرت» استفاده می کردند.
بنابراین چگونه مخاطبان می توانستند مورد کشف و تحقیق قرار گیرند؟ هر زمانی که من کلمه «مخاطب» را شنیدم، من برای «خوندن» به آن رسیدم (جدول شماره 4.1 و 4.2 را ملاحظه کنید. دیوید موریسون نوشت (در عبارتی که پیشتر نقل شد): «چرا به خودمان زحمت خواندن حساب چند نفر را که از میان عموم جمعیت گزینش شده اند را به خود بدهیم، اگر چیز ویژه ای در میان آنها وجود ندارد؟ آنها ... مردم عامی هستند که وضعیت علایق خود را توسط آنچه که ممکن است به ما بگویند درباره عموم مردم استنتاج می کنند.» سخنان نیمه جدی، نیمه شوخی وی از گزارش یک دانش آموز ناشناس درباره گل های داوودی و صنعت معدن پاسخی به اندازه کافی به موریسون است. اما قضاوت کردن درباره «حساب» شخص عادی که این متن تولید کرده نه یک هنجار مورد نیاز برای آزمون روانشناسی است بلکه یک شعر هر روز می باشد. این نشان دهنده تقلیل پذیری از عادی است. این به راحتی به «داده» ای برای مدیریت جمعیت ها توسط فعالان نظامی تبدیل نمی شود، چه رادیکال یا ارتجاعی. این نیازمند باور شدن است، نه به حساب آورده شدن. این حقتی استفاده خودش را به عنوان «متن آموزشی» دارد- این قطعا چیزی را به من می آموزاند. در واقع من آن را در پلی تکنیک ولز دریافته ام (در مدرسه معدن گلامورگان سابق) وقتی که من به آنجا رسیدم آنجا برای نخستین شغل دانشگاهی در سال 1975. من آن را تا امروز در خاطر نگاه داشته ام که به من یادآوری می کند که بیش از اندازه «عادی بودن» در دسترسی و درک، زیبایی و قدرت است، نه کنجکاوی برای زرق و برق برخی انوع تحقیقات در علوم اجتماعی. هرکس جولیان بی. راتر (نویسنده کتاب خالی از شکل روانی) را احتمالا می شناسد. ترویج کپی رایت وی به سادگی یه سادگی به هرچیزی در این «ذهنیت» به غیر از شعر دامن می زند. به عنوان داده های روانی آن باید بسیار بی ارزش بوده باشد، تا جاییکه من درک کردم به همین دلیل آن را در سطل زباله می اندازند، اما به عنوان متن به سختی می تواند غنی تر باشد. «نویسنده» واقعی، یک شاگرد مهندس معدن که از روی وظیفه شناسی از دستورالعمل برای بیان «احساس واقعی اش» تخطی کرد، تشویق شد که «پاسخی» در شخصی ترین و رفتارگرا ترین راه ممکن ارائه دهد.
اما او در واقع برای ایجاد این مهملات یک حس قوی از خانواده، جامعه، صنعت و منطقه را مدیریت می کرد، نه برای ذکر ویژگی های شخصی از شوخ طبعی به شفقت.
24: آینده استخراج معدن، دروغ میان خطوط 1-40.
فرم بالغین- جملات ناقص خالی اند
نام و نام خانوادگی ... جنسیت.... سن.... وضعیت تاهل....
محل....
تاریخ تولد....
این جملات را با بیان احساس واقعی خود پر کنید. سعی کنید این کار را برای همه انجام دهید. مطمئن شوید که یک جمله را کامل کرده اید.
من گل های داودی را دوست دارم زیرا آنها مرا آرام می کنند.
شادترین زمان برای من وقتی است که پیرامون گل های داودی قدم می زنم.
من می خواهم بیشتر درباره اصول رشد گل های داوودی بدانم.
برگشتن به خانه پس از یک دوره تعطیلات خودش تعطیلات دیگری است.
من متاسفم که مجوز ماهیگیری امسال بیشتر هزینه بر می دارد.
در زمان خواب باید خواب را قربانی کرده و بر کار تمرکز کرد.
مردانی که با کمک به یکدیگر در طول کار روزانه کار می کنند.
بهترین تفریح من در اسپانیا 74 بود.
آنچه مرا از صحبت کردن با مردم باز می دارد پرتاب دارت است.
مردمی که مرا آزار می دهند بیشتر کسانی هستند که وقتی دارت پرتاب می کنم با من صحبت می کنند.
یک مادر که من به خوبی می شناسم حمل می کند پدری را که خوب می شناسمش.
اگر چیزی را احساس می کنی که مخترع شیفت شب باید می ساخته کار منظم در شیفت صبه است.
بزرگترین ترس من این است که قلمه گل داوودی من شکسته شود.
در مدرسه ما به ما ورقه های خالی داده می شود که باید آن را با داده پر کنیم.
من درک نمی کنم که چطور برخی مردم می توانند با کودکان خشن باشند.
وای
کپی رایت 1950، شرکت روانشناسی
همه حقوق برای آن محفوظ است (و غیره) هیچ بخشی از این فضای خالی نباید به هیچ نحوی چاپ، تکثیر و یا به هیچ وسیله دیگری اعم از مکانیکی و الکترونیکی منتشر شود. اما برای ضبط صوتی یا بصری انتقال داده ها و تصویرهای یا تکرار در هر منبع ذخیره سازی دیگر و بازیابی سیستم، بدون اجازه ناشر محدودیتی وجود ندارد. کاتالوگ را برای اطلاعات بیشتر ملاحظه کنید.
شرکت روانشناسی، 304 شرقی، خیابان 45، نیویورک، ایالت نیویورک، 10017، جولیان ب. راتر، نویسنده.
چاپ شده در ایالات متحده امریکا. 71-181 ای اس.
شکل 4.1 جای خالی از رکتو
ورزش هایی مانند گل های داوودی واقعا توجه من را به خود جلب می کند.
وقتی من کودک بودم آرزو داشتم که مجبور نباشم که برای کار در معدن مشغول شوم.
اعصاب من بر روی لبه قرار می گیرند وقتی من باید تیم دارتم را انتخاب کنم.
سایر مردمی که من با احساس با آنها کار می کنم که شیف های شب باید ممنوع شوند.
من روز از خستگی رنج می برم وقتی که شب ها در شیفت بوده ام.
من نخستین آزمون رانندگی را قبول نشدم زیرا به ماشین دیگر کوبیدم و آن را درهم شکستم.
خواندن اگر به عنوان یک صفت در نظر گرفته شود این بخش از لندن است. [اشاره به شهر خواندن]
ذهن من وقتی که نماد جی به طرف من پرتاب می شود خالی می گردد.
آینده معدن ذغال سنگ، میان خطور 40-1 قرار می گیرد.
من به این لحظه بسیار سرد گینس نیاز دارم.
ازدواج بهترین نتیجه را برای مرد به ارمغان می آورد.
من بهترین هستم وقتی در گلخانه با گل های داوودی هستم.
برخی چیزها در راه من به دانشکده هستند که من احساس می کنم مانند حمل آن به لندن می باشند.
چه دردناک است برایم که دخترم را در درد ببینم.
من از پوست کندن سیب زمینی برای شام متنفرم.
این مکان اغلب برای من یادآور گذشته، تاریکی و دلتنگی است.
من بسیار به باغبانی علاقه مند هستم زیرا برایم آرامش بخش است.
تنها مشکلی که با گرفتن یک ماهی بزرگ دارم این است که کسی ماهی بزرگتری گرفته باشد.
من آرزو می کنم که سلامتی، ثروت و سه آرزوی دیگرم.
پدرم دیروز گفت که او منتظر نخستین پیروزی پیروزی ائتلاف اش است.
من مخفیانه آرزو می کنم که می توانستم امتحان مهندسین ذغال سنگ را برای دریافت گواهی نامه پاس کنم.
من، امضاء می کنم که همه آنچه در بالا اشاره شد بر اساس دانشم پر شده است.
رقص مانند شیفت شب به خوبی با من کنار نمی آید.
بزرگترین نگرانی من این است که باز پرداخت وام مسکن من کی به پایان خواهد رسید.
بسیاری زنان درباره من صحبت می کنند و می خواهند بدانند که همسر و دختر من چگونه هستند.
شکل 4.2 از فرم خالی ورسو
این به وضوح «درست» بود و همانطور که بیان شد چیزی بود که باید به آن افتخار کرد. اما تاریخ پس از آن در آینده- اعتصاب، تعطیلی معدن و صنعت زدایی کردن ذغالی در ولز جنوبی- به متن بعدی زننده می دهد که نویسنده آن نمی توانست در آن لحظه تصور آن را بکند. برای بازخوانی آن دوباره بعد از یک ربع قرن با بازنمایی خود توسط کسی (یکی از «نمایندگان راستین» فردی عادی) روبرو می شوند، در همان لحظه از قرار گرفتن در شکاف میان دانش علوم اجتماعی و زندگی شخصی خودش به عنوان مردم. آن شکاف توسط متن گسترده شده- نه یک متن خلاصه شده از زندگی هر روزه بلکه یک بیان دقیق از آن، توسط یکی از آن کسانی که زندگی اش آن بود. به میزانی که «احساسات واقعی» این معدن را از نیست شرکت های روانشناسی نیویورک رهانید، و حقایقی تخیلی را در مورد دوره تاریخی و جامعه ای که در آن زندگی کرده بود بیان کرد. اندازه گیری دقیق از اینکه تا چه اندازه «واقعیت» هر تحقیق علوم اجتماعی تجربی ساختار شکنی شده (دی تکسچوالایزد) می تواند کوتاه باشد و از اعتبار بیافتد. با این حال، تحقیقات علوم اجتماعی بسیار خصومت آمیز با چشم انداز مخاطبان متنیت باقی ماند. به عنوان مثال، انسان شناس مارک هوابارت نشت مفاهیم «متن» و «خوانش» را در جایگاه هایی که او فکر می کند نباید در آن باشند را نقد می کند:
احترام دانشگاهیان برای متون نه فقط تقدیس را کفایت می کند، بلکه همچنین یک سکل مفرد برتری به آن می دهد. چه نسبتی میان مردم در ایتالیا، انگلیس یا اینکه بالی بیشترین زمان را به خواندن متن اختصاص می دهد، وجود دارد؟ حس من این است که این اشکالی از فرهنگ عامه و رسانه های جمعی هستند که بیشتر وقت مردم و توجه آنان را در بسیاری از بخش های جهان به خود جلب می کنند. این ایده که مردم ممکن است از بسته شدن متنیت فرار کنند بسیار وحشتناک است که ما دو حوزه مرتبط با آن داریم، مطالعات فرهنگی و رسانه، وظیفه انتصابی خود می داند که متنیت خرید و مد، تلویزیون و فیلم بپردازد. تنها عنوان تحلیل تلویزیون فیسک و هارتلی، خوانش تلویزیون را در نظر بگیرد. تماشای تلویزیون و فیلم یا خرید ممکن است شامل متنیت در راه های پیچیده ای شود. این بدین معنا نیست که چنین فعالیت هایی متون هستند. با متنیت شدن دانشگاهیان جهان خودشان را محکوم به حتی نا مرتبط تر از آنچه در حال حاضر وجود دارد کرده اند. 23
این احتمالا یک مورد از گلوله پیام رسانه است. جان کلانچر، توماس ریچاردز، و سایرین نشان داده اند که فرآینده متنیت شدن جهان به منظور کنترل آن نه تنها تاریخش به میان دانشگاهیان بر می گردد بلکه بیشتر در میان کلاس های دانش در حال ظهور وجود دارد، رفتن به نیاز های نیروی ساختاری بروکراتیک کننده در قرن نوزدهم امپریالیسیتی بریتانیا. 24 جهان متنیت یافت، نه فقط در اشکال رسانه ای بلکه در چارچوب مواردی از قبیل سیاست ها، همچنان که می تواند تصور شود، حضورشان را دارد.
هوبارت از دانشگاهیان مطالعات فرهنگی و رسانه برای یافتن «ایده ای که مردم ممکن است از بسته شدن متنیت فرار کنند» و از آن به عنوان «وحشتناک» تعبیر می کند، انتقاد کرد. اما در اینجا وی به بهترین حالت بدون صراحت سخن گفته بود. بخش عمده ای از مطالعات فرهنگی و رسانه، شامل کارهای من می شد، که سعی داشت کاری دقیقا مخالف آن را انجام دهد، همچنان آثار مکنزی که اینچنین بحث می کرد:
مفاهیم «خوانش» و «خوانندگان»ی که هارتلی آن را گسترش داد برای هر رویکرد دموکراتیکی بسیار مهم اند که در مورد این اکثریت غیر قابل بیان که به عنوان عموم در کنار هم جمع شده ان فکر کنید... آنچه درباره رویکرد هارتلی تازه است این است که به طور جدی این ایده نه فقط سر سخن است که چگونه بخوانیم، بلکه آن سابورن (نوعی ماشین) خاموش است که یک یا دو چیز را درباره اینکه چگونه معنی را بیرون از متن بسیازیم می داند. هم «خوانش» و «متن» ممکن است به فراوانی در تلویزیون و آهنگ های پاپ و فیلم ها و خبرنگاری همچون رمان یافت شود. عمل خوانش که با تلویزیون در اتاق نشیمن کناری جایگزین می شود، یا در حالیکه به رادیو در اتومبیل گوش می دهیم در رفت و آمد است، چیزی است که فرهنگ عمومی واقعی ملت را تشکیل می دهد. این ممکن است ایده آل نباشد که «حوزه عمومی» توسط نظریه پردازان سیاسی تصور شده است، اما بر خلاف دومی، این در واقع کار می کند. 25
بنابراین، سیاست های مساله فراتر از موقعیت شخصی من رفت. وارک اشاره می کند که چگونه رویکرد من به خوانش و خوانندگان در برابر دانه ای از «کاریکاتور» مطالعات فرهنگی و رسانه از قبیل پیشرفت های هوبارت می رود. وارک نوشت:
از قضا، آنچه هارتلی در اینجا انجام می دهد در تضاد با کاریکاتوری از مطالعات فرهنگی است. بر اساس این پایین قرار می گیرد، مطالعات فرهنگی، فرهنگ پاپ مهمل را در جهان از کلاس ادبی پالایش می کند. اما آنچه هارتلی انجام داده است این است که به دنبال شثیوه های خوانش کلاس ادبیات خارج از جهان واقع است. او به دنبال نمونه هایی از راه خواندن مردم است، و با خواندن، تبدیل به یک عمومی می شود. عموم همان «خوانندگان عموم» هستند، و آنها حریصانه می خوانند- فیلم ها، کتاب ها، مجله ها، شوهای تلویزیونی.
و خارج از آنچه آنها می خوانند، تصمیم عموم که آنها هستند، آنها معتقدند، که جهان واقع مانند این است، چه ایده هایی «رفتن بی طرفانه» برای ادامه دادن. 26
به طور خلاصه، لازم است که «خوانشی دلسوزانه و سازنده از راه خواندن خود اثر در هر روز زندگی» انجام شود (ص. 135). آن نیازمند هدف است، این هدف، برای شرح آنچه ممکن است «معنای دموکراسی» نامیده شود استفاده می شود.
گفته شده است که، هنوز نیروز قانونی در مخالفت هوبارت به «متن» و «خوانش» آن بیش از حد آزاد مهار به عنوان استعاره ای برای آنچه اتفاق می افتد زمانی که مردم عادی به رسانه و تعامل در فعالیت های فرهنگی. این بدین دلیل است که بخش زیادی از «بالای جدول» نشات گرفته از خود تحلیل متنیت به عنوان یک گفتمان رشته ای هستند. مطالعات ادبی تاریخ بسیار طولانی دارد، با سابقه قرون وسطی در موعظه، وعظ کردن و تفسیر کتاب مقدس- «آموزش به عوام» در کوتاه مدت. بعد از آن در عصر مدرنیست اعتبار حداقلی در استفاده از آثار معتبر ادبیات به عنوان مرکز اخلاقی از برنامه آموزشی مدرسه قرار گرفت و به عنوان یک پادزهر به عفونت های جدید، محبوب، و فرهنگ واسطه پرداخت. آیا از این جهت عاقلانه بود که مطالعه جدید، محبوب و دموکراتیزه کردن «سنت متنیت» که ریشه در یک خواست برای آغشتن توده ها بر ضد فرهنگ دموکراتیک داشت؟ آیا این مناسب بود که تفسیرهای ادبی در ابزار بسیار از تحلیل عمومی انجام شود؟ - در واقع این به عنوان یک تکنیک طراحی شده است که شامل رشته ای اشتراکی و خود مدیریتی فردی را در کلاس های محبوب انجام دهد. – آیا خود روایت محبوب بود، از اخبار و اپرا سوپ به طور ویژه گرفته تا «خدمات عمومی» رسانه به طور عمومی، در پایان کمی بیش از یک مکانیسم آموزشی برای «محبوب کردن» منشور اخلاقی از آنهایی که آگاهی و وجدان های (بیش از اندازه) ادبی را می خوانند؟
عبرای هیچ منتقدی عاقلانه نیست که یک پیام اخلاقی را از هر کجا بر «مردم» تحمیل کند، دست کم اگر آن پیام از بالا آمده باشد. اما در همان لحظه، آموزش فعالیت انسان شناسی (بر خلاف مدار، که تاریخی و نهادی هستند)، از دوره پیش از مدرن به دوره جوامع پست مدرن عبور کنند- بدون آن «جامعه» انسانی نمی تواند اجتماعی باشد. به همین ترتیب ارتباطات متقابل جمعیتی، جمعیت ها را با توجه به منافع آنها به همدیگر نزدیک می کند، یک نیاز ثابت باقی مانده است. در دوره مدرن، حاکمیت مردم نمی تواند بدون مقیاس های کلان ارتباطات، انتقال متن به عموم در مورد مسائل روز برای توجه به آنها، و بازخورد «متنیت شده» (تکستچوالایزد) «افکار عمومی» برای بازنمایی حوزه سیاسی اعمال نشود.
*عیوبی که فرآیندهای ارتباطی روز به روز (جاییکه در آن نیازی به هوشیاری و اصلاحات وجود دارد) اهمیت کمتری داشته از اینکه مسائل بنیادین بیشتری از لزوم زندگی عموم در جایگاه اول قرار گیرد. یک جنبه قابل توجه از چندین فرآیند دو طرفه آموزش، به کارگیری سخنرانی، فن بیان، متقاعد کنندگی، تشویقی، و سایر مهارت های گفتمانی بود. چنین آموزش هایی همه ایدئولوژی و پوپولیسم نبود. ارتباطات متقابل جمعیتی بیشتر از هر زمان لازم بود در شرایطی که در آن «عموم» (همانند «چپ») نمی توانستند دیگر فرض شوند که «به زبان مشابه سخن می گویند» با همدیگر. دموکراسی نیازمند توسعه از طریق گروه های متفاوت و هویت هایی دارد که از بالا به معنای پیام یکنواخت یا سیستم اعتقادی تحت تاثیر قرار نگرفته باشند. گسترش دموکراسی کاملا بر فرآیند دو جهته «آموزش» تکیه دارد و به کسانی که جایگاه های دانش ساز را اشغال کرده اند در چارچوب یک اقتصاد که مبنای آن به طور فزاینده اطلاعات و فرهنگ می باشد. «خوانش انتقادی» به عنوان شیوه مورد نیاز برای پرورش در میان بخش های مختلف کل جمعیت می باشد، «برای خودشان» و در اصطلاح خودشان.
از این رو به نظر می رسد که مفهوم متن مفید بود، دقیقا به درک شرایط (و به اشکال متنوع) که روی جمعیت شناسی ارتباطات جای گرفته است و تکنیک هایی به معنایی که انجام داده بود می باشد. از قبیل روایت، درام، تفریحی، روزنامه نگاری. این به همان اندازه مفید بود، همچنان که وارک اشاره کرده است، برای تصور شهروندی عادی، «حریصانه» متون را از همه منابع به عنوان بخشی از فعالیت خود ساخته و جامعه سازش می خواند. این با ایده آبرکرامبی و لانگهارت از پراکندگی و انتشار مخاطبانگی در زندگی هر روزه هماهنگ است، به طوری که این ایده موضوعات جدا از «مردم» و «مخاطب» بیشتر از همیشه پروبلماتیک شده اند، مهم نیست که چقدر تمایز مفهومی مهمی میان آنها (به طوری که پیشتر بحث آن رفت) وجود دارد. برای ردیابی و تحلیل متنیت در زندگی هر روز، و برای درک فعالیت مخاطبانگی، نیاز به یک حالت از تحلیل است که قطعا ریشه های ادبی دارد. اما – و در اینجا پاسخی برای تردید هوبارت است- نیاز و هدف این بود که تکنیک های دموکراسی (برای «تعمیم» آن به میان جمعیت، نه برای تعمیم به آنها)، و نه برای ذهنیت مطالعه در «ادبیات» وجود دارد.
بنابراین، این به دنبال آن مفهوم «متن» و «خواننده» است و نه برای ذکر «آموزش» که فراتر از استفاده اصلی آنها در تفسیر ادبی بیان استفاده شده است. 27
خود تحلیل رسانه قدیمی شده است. چهل و اندی سال پس از استفاده از سواد، چیزی بود که مردم را از آن بازنشسته می کرد (همکار قدیمی من از پلی تکنیک ولز، جان فیسک، یک نمونه است.) در آن زمان یک امر یک سری صحبت عمومی را مطرح کرده بود، یک بدنه کار، یک مجموعه از ابزارهای میان رشتگی، که می تواند بیشتر از عمر هر کارگزاری دوام داشته باشد. مفهوم متن کشیدن و تبدیل شده بود. نیاز بود که به عنوان بخشی از روند تاریخی تغییر تعاریق کار مورد استفاده، انتقاد، و تغییر قرار گیرد، نه فقط به عنوان یک دسته مطلق.
مردم در رسانه و مطالعات فرهنگی چیزهایی دارند که برای ارائه به کسانی که در نظریه های جامعه و سیاسی و مطالعات رسانه ای تجربی آموزش دیده اند. به عنوان اقتصاد دانان سیاسی تعامل با تکنولوژی های رسانه ای یا شناسایی قوم شناسان مخاطب مکان رسانه در زندگی هر روزه مردم درگیر است، آنها بیش از اندازه کارهای برجسته ای از تحلیل متنیت به عنوان اقدام خود انجام می دهند. اما آنها همیشه دوست ندارند قبول کنند که آنها این کارهای متنیت را انجام داده اند، یا «خوانش جدی» (موریسون) بیش از یک فرآیند جمع آوری تا تعمیم های جامعه شناختی بود. اما با توجه به نفوذ درون متنیت رسانه ای و زندگی هر روزه، نه برای ذکر «محتوا» به عنوان بخش اقتصادی، و تحلیل (متنیت) به عنوان کنترلی مهم و ابزار مدیریت، پس به وضوح دانشمندان علوم اجتماعی، خبرنگاران و سیاست گذاران نیاز دارند که آموزش های بهتری را برای شیوه های خودشان و انعطاف پذیری به عنوان تحلیلگران متن بگیرند.
شاید آنها نیاز داشتند که به استانداردهایی از خوانش انتقادی در حال حاضر پی ببرند که توسط برخی از آنهایی که «سابورن های خاموش» هستند بدست آید ( بی خیال «کانستراکتیویست های» بیچاره).
اما در حالیکه پژوهش های بین رشته ای واقعی هنوز در فرآیند شدن قرار دارد (یا نه، پیروزی متنیت بدون تزویر «علوم اجتماعی» که به اظهارات سست اجازه می دهد در مورد خواندن تا جاییکه چالشی نباشد جلو بروند به نظر می رسد برای لحظه ای به اوج برسد) برخی مسائل باقی می ماند که در حالکه هر کسی عکس های شیشه ای خانه های همسایگان روش شناسی خود را در نظر گرفته است. قاری کتاب مقدر در کلیسای کاتولیک! خودشان می دانند! 28
• نخست، بحث روش شناسی. خود مطالعات فرهنگی تاریخی دارد که چگونه من آن را «راه رفتن دور سندروم» می خوانم وقتی که با مشکلات دشوار مواجه می شوم یا سیاست هایی از دانش خود را دارد. مشکلات از طریق آن کار نمی کند. چالش ها مطرح شده اند، آنگاه هرکسی به فکر کردن درباره بخش دیگری فکر می کند. به عنوان یک گفتمان رشته ای با یک تاریخ، مطالعات فرهنگی و رسانه نیازمند گسترش، دفاع، و تجدید نظر شیوه های متنیت خودش است. بخت و اقبال تحلیل متنیت یک عملکرد عینی مطالعه نیست. به جای آن آنها از استفاده مطالعات فرهنگی و رسانه خودشان به عنوان سیب زمینی های داغ سیاسی در دانش سیاست استفاده می کنند. این «بخشی» بود که در آن جنگ میان مدرنیسم و پست مدرنیسم شروع شد. اما بعد از سر و صدا و خشم از بین رفت، هنوز تحلیل متنیت بود. 29
• دوم، مشروعیت دانش است. لحن خصمانه به گونه ای در برخی نوشته ها نسبت به تحلیل متنیت در رسانه های ژورنالیستی و آکادمیک پیشنهاد شد که بیشتر در گرو یک روش است، نگرانی پایه کسانی که محکوم شده اند، به اندازه اهداف انتخابی شان است. در واقع، علوم اجتماعی، حتی علوم به طور کل، به اندازه خود خبرنگاری، در رویارویی با بحران های مشروعیتی که «گرایش های شبه نظامی» برای یافتن در مطالعات رسانه وجود دارد می باشد. یک بحران مشروعیت در قلمرو دانش، و اعضای کلاس دانش به رقابت با یکدیگر در عموم برای غالب کردن برند ویژه خود وجود دارد، یعنی برای حفظ برخی «قدرت فرمان» به نام رشتگی حقیقت است.
• به نظر می رسید که تکستچوالیست های دردناک، با نسبیت آنها، پست مدرنیته، سازه گرایی و انتزاع واقعیت، در روبروی آنهایی بودند که پایه های دانش را تضعیف می کردند. و کسانی که بنابراین، در همه هزینه ها، تا به حال متوقف شده بودند. اما حتی اگر همه خوانندگان متن (تکستچوالیست ها) در جهان گردهم آمده بودند و در یک کامیون پر ارسال می شدند، بگذارید ببینیم، شهر کاونتری انگلستان، مشکلاتی را در برابر دانش دارد که نما خواهد بیرون بریزد. این باقی خواهد ماند که همه آنچه این بود اما یک نشاننه از – مسائل مشروعیت، و تحقیقات پسا رشته ای برای درک تولیدات اجتماعی و گردش حقیقت نیاز است. 31
به مثال نگاه کنید، در قطعه ای معمولی از روزنامه نگاری محبوب از گردش خون روزنامه روزانه توده بریتانیا 32- نگاهی به شعارهای مردمی، اگر نه جمعیتی، از صداقت، که در آن «رای حقیقت» در جدول 4.3.33 نشان داده شد.
این یک برکت و رحمت برای کسی با شغل من است- یک پروفسور با علایق روزنامه نگاری- که دریابد حدود 75 درصد از روزنامه نگاران نمونه به ما حقیقت را نمی گویند، در حالیکه دقیقا چنین درصدی معتقدند که اساتید دانشگاه «می توانند قابل اعتماد باشند» که به ما حقیقت را می گویند. شاید منطقی تر این بود که یافته شود «دانشمندان» به ندرت برخوردار از اعتباری هستند که «مردی در خیابان» آن را دارد. در حقیقت، مشروعیت همه شعبه های کلاس دانش، اما به خصوص عمومی ترینشان، با شکاکیت توسط عموم که آن را اداره می کنند روبرو می شود. روزنامه نگاری، سیاست، و دولت به نظر می رسد که نیاز به کمک بیشتری با تصویر حقیقی شان به عنوان مطالعات فرهنگی، رسانه و متنیت دارد.
• سوم، متنیت گرایی زندگی عموم. یک همگرایی در حال رشد میان سه «کارکرد اجتماعی» عالی وجود دارد که از دوران کلاسیک سازماندهی شده اند (وقتی آنها یکپارچه شدند) در بخش های جداگانه، موسسات متقابل مشکوک: دولت، آموزش و پرورش، رسانه ها. بودند. این سه (که به انگلیسی یه Ds گفته می شوند) از واژه های دموکراسی، دیکته و درام گرفته شده اند- همگرا در سمت راست بخش متنیت رسانه هستند. دولت و آموزش و پرورش از مکانیسم های رسانه (درام) برای گردهم آوری جمعیت ها استفاده می کنند، تا در سراسر مرزهای جمعیتی ارتباط بگیرند، تا مدیریت کنند و
79 درصد فکر می کنند خبرنگاران دروغ می گویند
چه کسی می تواند مورد اعتماد باشد
درصد افزادی که معتقدند حرفه هایی هستند که می توانید به آنها اعتماد کنید:
نام حرفه حقیقت را می گویند حقیقت را نمی گویند
دکترها 91 7
معلمان 89 7
کشیشان 80 14
استادان دانشگاه 79 10
قضات 77 16
بخش های خبری 74 17
دانشمندان 63 27
پلیس 61 31
مردی در خیابان 60 28
ناظر انتخابات 49 35
مامور شهرداری 47 41
مسئولان اتحادیه 39 47
رهبران کسب و کار 28 60
نخست وزیران دولت 23 70
سیاستمداران 23 72
خبرنگاران 15 79
[این جدول از یک نظر سنجی که توسط انجمن پزشکی بریتانیا انجام شده بدست آمده است.]
جدول 4.3 از میرور، 26 ژانویه، 1999، صفحه 12
به مردم بیاموزند. اگر دویست سال قدمت تکنولوژی های دموکراسی مدرن تجدید شده بود و در حوزه چند رسانه متعامل گسترش یافته بود و از ادغام تکنولوژی های پخش، محاسبات، و ارتباطات دور، و سپس توجه به متنیت باید هوشیار تر از همیشه باشد.
چه یک «متن» تشکیل شده از این شرایط جدید به روز تحقیقات تجربی باز بود، به عنوان مسائل «مخاطب»، «شهروند» و حتی کسان یا چیزهایی که «ما» ممکن است باشیم، یا به عنوان رشته ای از دانش عینی یا به عنوان افراد. اما دقیقا این نوع از بازاندیشی به موقع بود، و می تواند توسط تحلیل متنی وسواسی کمک شود، به جای اینکه توسط تکنیک کنار گذاشته شود.
• چهارم، خوانندگان تبدیل به نویسندگان می شوند. در دانش رسمی و مشارکت همگانی به طور یکسان، یک شکاف که معمولی بود از زمان های اوایل مدرن میان (نزدیک به جهانی) خوانش و (جمعیت محدود شده) نگارش برای بسته شدن ظاهر شد. در جهان دانش آکادمیک رسمی این کاملا امکان پذیر بود که موقعیت معکوس شود: نویسندگان بیشتری از خوانندگان وجود دارند. ارتباطگران در مطبوعات آکادمیک شکایت کرده اند که «بیش از حد» منتشر شده بود. هرکسی می خواست با ژورنال های علمی مشارکت کند، اما کمتر می خواستند که آن را به اشتراک بگیرند (من می دانم، من ویراستار ژورنال بین المللی مطالعات فرهنگی هستم). پایان نامه های دکترا در تعداد رو به افزایش هستند، اما فراتر از کسانی که از آنها آزمون می گیرند کسی آنها را مطالعه نمی کند. تحقیقات ارزیابی عمل (RAE) در بریتانیا تولید بیشتری دانش «واقعی» را شروع کرده اند اما مفهوم انتشار برای چاپ تنها محدود است. بعلاوه، همچنین نشریات استراتژیک کاهش داده شده اند که ممکن است توضیح داده شده و یا به عنوان یک حوزه برای وضعیت کتاب های متنی آموزشی (بدون پرداخت) پیش بینی شوند. در آثار علمی، نویسندگان بر خوانندگان امتیاز داشتند. هر دو این ها احترام و از نظر اقتصادی مزایایی برای سخن گفتن و نه گوش دادن دارند. حتی برای بحث، همچنان که در مقاله حاضر ارائه شده است، منجر به «خوانش» انتقادات از متون منتشر شده من می شود، که مشکوکانه ایستاده بود(یعنی ممکن نبود که «RAE آن را برگشت بزند»). از آنجا که دموکراسی سازی آموزش عالی در دهه 1970 (زودتر از ایالات متحده، البته)، سخنگویان به مراتب بیشتری در دور و اکناف داشته است. نتیجه به طور فزاینده این بود که کارمندان ارشد کار خودشان را به عنوان منبع خوانش تنظیم کردند، و کارکنان موخر بسیار درگیر نگارش کتاب ها برای خواندن آنها بودند.
در همین حال، در زندگی عمومی، روند مشابه می تواند تشخیص داده شود. تکنولوژی های ارتباطات متعامل در آخرین گسترش قدرت آدرس های عمومی به عموم تلویزیونی/الکترونیک افزایش یافته بود. هرکسی حق دارد که در یک دموکراسی صحبت کند، اما آن حق «بی اهمیت» بود مگر شامل امکان شنیده شدن می شد- نیاز به اشتیاق برای وضعیت ارتباطات، نه فقط بیان وجود داشت. «آزادی بیان» در یک جامعه صنعتی به جای آن مقیاس فردی همیشگی بود، در واقع، آزادی نوشتن.
با این حال، چاپ و پخش رسانه ای «توده» همیشه ابزار نا آزموده ای بود وقتی که برای ارائه شدن می آمد که آزادی ویژه ای برای جمعیت را در مقیاس بزرگ ارائه می داد. آنها این را با «نامه هایی به سردبیر»، سخن گفتن با رادیو، شوهای گفتگوی تلویزیونی انجام می دادند و به طور غیر مستقیم از طریق پیمایش ها، نظر سنجی ها و مصاحبه های جمعی (وکس پاپس) انجام می دادند. اما رسانه های دیجیتال جدید مانند اینترنت بیشتر از آن در این زمینه ها کارآمد بودند. حق همه افراد برای سخن گفتن در عموم با واقعیت پیوست. اما اگر همه سخن می گفتند، می نوشتند، فریاد می زدند، افشاگری می کردند، ارتباط برقرار می کردند، بررسی می کردند، نشست برگزار می کردند- اگر «یک دموکراسی هر کسی یک خبرنگار است» همچنان که ایان هارگریوز بحث کرده است 34- آنگاه چه کسی «خواننده» است و چه کسی «مخاطب»؟ در زندگی عمومی به عنوان یک دانش رسمی، آنگاه روابط میان گویندگان و مخاطبان تغییر می کرد. ارتباطات رسانه ای خصوصی شده بودند- از عمومی به نوشتار خصوصی تبدیل می شدند.
این شرایط مهم باقی می ماند برای شرکت در عواقب وسواس اجتماعی علمی با تولید دانش «عینی» درباره مخاطبان در حالیکه غفلت از بعد «متنیت» آنها را فرا می گرفت. خواندن یک استعداد طبیعی نیست که ناخودآگاه کامل شود همچنین در میان دانشگاهیان یا یک جمعیت گسترده تر نیز اینچنین نیست. گسترش تمسخر «تجربه گرایان بر متنیت گرایان در طول دوره متنیت شدگی در تاریخ غیرعقلانی است که بگویید حداقل است. در عوض تلاش هایی برای درکی از آنچه برای متنیت در روابط اجتماعی اتفاق افتاده است نیاز است. یک تلاش همچنین برای ترویج استانداردهای بالاتر از خوانش انتقادی و تحلیل متنیت نیاز بود.- یک شیوه متنیت در کوتاه مدت- نه فقط در میان مخاطبان عموم، بلکه همچنین در میان متخصصان طبقه دانش از محققان دانشگاهی گرفته تا سیاستگذاران دولتی.
سرانجام، بازگشت به نظرسنجی میرور (شکل شماره 4.3)، می توان اشاره کرد که شرط مشروعیت آن بود که روزنامه نگار یا دانشمندی که اعتماد عامه را ربوده بود، حقیقت جویی کند (حتی توسط استانداردهای تجربی خودش، استفاده از روش های آماری مرجح). این بود که معلمان بلاغی، دکترها، کشیشان و استادان مورد برای «گفتن حقیقت»اعتماد بودند. مردم برای اعتماد به متخصصان پیش از مدرن بی حفاظ باقی مانده بودند بیشتر از آن کسانی که مدرن بودند، برای پذیرش حوزه نیت اغراق کنندگان قرون وسطی (کشیشان، استادان، معلمان) بالای شبه نظامی های مدرنیست (روزنامه نگاران، سیاستمداران، وزیران، رهبران کسب و کار، دانشمندان). شاید آنها به چیزی فراتر از نوستالوژی برای صرف «نظام های میراثی» نبودند.
شاید آنها می دانستند که «متن» و «مخاطب» باید تنها یکی باشد و مشابه آن از طریق مکانیسم های «مدرن آموزشی» و خوانش نقادانه عامه ساخته شود.
چه، پس، از «روش مطالعات فرهنگی»؟ اگر یک «توصیه سیاست گذاری» برای دانشمندان، خبرنگاران، واقع گرایان، تکستچوالیست ها، و باقی مطالعات فرهنگی از این مقاله برآید، آن را به عنوان متنی از کلمات ترانسمدرن توماس هابز می گیرند: «آنها خودشان می دانند، خود آنها را بخوان»35 قاری کتاب مقدس در کلیسای کاتولیک!